مجله کودک 248 صفحه 21

دالان سحرآمیز نویسنده: رامین سبحانی طراح: بابک قریب رنگ: به­راد قریب تابستان امسال هم مثل بقیه­ی تابستانهای قبل داشت می­گذشت. هواداغ بود و خانواده­ی ما درحال اسباب­کشی بودند. بخاطر شغل پدرم مجبور بودیم مدام هر یکی دوسال از شهری به شهر دیگری نقل مکان کنیم­. پدرم مهندس عمران است و همیشه زندگیش،یعنی از وقتی ما یادمان می­آیند درگیر پروژه­های مختلف بود. دیگر به سفر عادت کرده بودیم نسبت به سنی که داشتیم کلی شهرو روستا را دیده بودیم،اصلاً توی همین مسافرتها بزرگ شده بودیم. هرچند این دفعه با دفعه­های دیگر کمی فرق داشت نمی­دانستیم آنچه که با یک سفر معمولی شروع شده بود ما را به جاهایی خواهد برد که حتی خوابش را هم نمی­دیدیم. یخچال رو نخوابونین! باید با احتیاط همینطورایستاده از کامیون بگذاریدش پایین و بعد ببرید داخل. دمت گرم آقای مهندس یعنی بعد از یک عمر گدایی حالا آدرس شب جمعه رو گم کردیم! داری کارمونو یادمون میدی مشتی حاجیت حواسش هست خیالت تخت تخت! آروم! آروم! خیلی مواظب باشید این دفعه پدرم را منتقل کردند حوالی کرج. ما هم به اصرار پدر و مادربزرگ که ساکن تهران هستند آمده­ایم با آنها زندگی کنیم،به قول آقا ماشاا... راننده کامیون: هم اونارو از تنهایی در بیاریم هم پول یا مفت به صاحبخانه جماعت ندهیم. پدربزرگ و مادربزرگ درخانه قدیمی و بزرگ دریکی از محله­های قدیمی شهر زندگی می­کنند از آن خانه­هایی که دل­باز و دار و درخت و باغچه و حوض دارند و اتاقهای زیاد با سقفهای بلند ودر و پنجره چوبی با شیشه­های رنگی و زیرزمین خنک و سردآب. از آخرین باری که به خانه پدربزرگ آمده بودیم چند سالی می­گذشت. من و خواهرم عاشق این خانه­ایم مادرم هم خیلی خوشحال است هرچه باشد پس از سالها آمده تا مدتی را با پدر و مادرش در خانه دوران کودکیش زندگی کند. پیشنهاد او این است که او و بچه­ها هرچه زودتر سفینه­های جنگی خود را بسازند. البته به مقصد پلوتون پرواز کنند و غذای کافی را نیز همراه بردارند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 248صفحه 21