
صبح روز بعد مادر فهرستی بلند بالا از هرچه فکرش را بکنید از لامپ و صابون و پودرلباسشویی گرفت
تا نان و نمک و فلفل و رب و رشته پلویی و گوجه و سبزی و میوه دستم داد. حالا که قراره اینجا با
آقاجون و عزیز زندگی کنیم باید توی کارهای خونه و خریدها کمک حالشان باشیم. مادرم آموزگار
است آموزگارکلاس اول بعضی وقتها هم یادش میرود ما بزرگ شده ایم و داریم کلاس دوم راهنمایی
با ما مثل بچههای کلاس اول رفتار میکند. با وجود این ایراد کوچک خیلی دوستش داریم. من و خواهرم
دوقلو هستیم یعنی یک سال و یک روز و یک ساعت به دنیا آمدهایم و مثل اغلب دوقلوها شباهتهای
زیادی با هم داریم.
آخه مامان برای خرید اینهمه چیزهای جورواجور باید حداقل هفت، هشت تا مغازه رفت.
قصه نخورپسرم هرچی بخوای میتونی از بقالی سرکوچه بخری....
من که هنوز محله رو نمیشناسم، تازه وقتی خریدم چطوری بیارم خونه؟
... به صمد آقا بگو حکمت سلام رسوند، کارتو راه میاندازه!
وقتی رسیدم سرکوچه متوجه منظورپدربزرگم شدم.
سلام صمدآقا. من نوه آقا حکمت هستم، بابابزرگم سلام رسوندند، گفتند اینو بدم خدمت شما زحمتش رو بکشید.
بچهها مات و مبهوت به حرفهای جیمی
و نقشههای او گوش میکنند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 248صفحه 22