مجله کودک 248 صفحه 23

سلام بابا! ماشاا.. ماشاا...­! آقا حکمت چطورند، خوبند که انشاا...؟ ما ارادت خاصی به بابا بزرگ شما داریم! مرد بزرگیه درش رو بدون! بده­! بده اون کاغذ رو بقیه­اش با من! میدم بیارن خونه! سلام سفارشی ما رو هم به بابابزرگت برسون. دستتون درد نکنه. اومدم بابا! اومدم. خداحافظ بابا. یاشار، یاشار هیچ معلومه کجایی! مگه صد دفعه نگفتم حواست به مشتریها باشه؟ معطل نکن بپر این جنسها رو جور کن ببر در خونه­ی آقای حکمت. حدود یک ساعت بعد زنگ خانه به صدا در آمد. توی آیفن دیدیم پسربچه­ای با یک چرخ دستی و یک عالمه کیسه پلاستیکی و پاکت ایستاده. با سارا تا دم در مسابقه گذاشتیم. در را بازکردیم و باهم گفتیم، سلام! طفلک یاشار تا نگاهش به ما افتاد مات و حیران فقط توانست بگوید شما چقدر شبیه همدیگه­اید! اولین بار بود که ازنزدیک خواهر و برادر دوقلو می­دید. کیه؟ ببخشید یاشار هستم پسر صمد آقا سوپری خریداتون رو آوردم نیک از طرف بچه­ها با نقشه­ی جیمی موافقت می­کند. او می­گوید که اگر جیمی آنها را به موجودات فضایی برساند،او و بچه­ها می­دانند که چگونه حساب موجودات فضایی را برسند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 248صفحه 23