
آزاده اکبری خرازی همه چیز
«زمان بچگی ما، عید نوروز با حالا خیلی
فرق میکرد. در شهری که ما زندگی میکردیم، زنها و
دختر بچهها حق نداشتند برای خرید کفش و لباس
بیرون بروند. یادم هست که شب عید پدرم با یک عالمه
کفش به خانه میآمد. کفشهایی که میآورد از کوچکترین
اندازه شروع میشدند تا بالاترین شماره کفشی که
دوخته شده بود. من ومادرم و خواهرهایم، آنقدر کفشها
را میپوشیدیم تا بالاخره یکی را که اندازه پایمان بشود
و دوست داشته باشیم انتخاب کنیم. هیچ وقت یادم
نمیرود که با ورود پدرم به خانه، چه جیغ و داد و هیجانی
راه میافتاد. آخر ما 5 تا خواهر بودیم!»
«موقعی که من بچه بودم، تهران اینقدر بزرگ
و شلوغ نبود. یادم هست که ما همیشه برای خرید به
کوچه برلن میرفتیم. کوچه برلن، یک کوچه پهن و
دراز بود که دو طرفش را مغازههای لباسفروشی و
کفاشی و بزازی و (پارچهفروشی) گرفته بودند. ما همه
خرید عیدمان را از همان جا میکردیم و به خانه
برمیگشتیم. کفش و لباسی که برای ما میخریدند،
همیشه یک سایز بزرگتر بود؛ چون ما بچه بودیم و رشد
میکردیم و اگر لباسی میخریدند که درست اندازهمان
باشد، چند ماه بعد باید دوباره لباس نو میخریدیم. برای
همین، اوایل عید همیشه مجبور بودیم توی کفشهایمان
پارچه بچپانیم یا اینکه آستینهایمان را تا بزنیم...».
فکر میکنی حرفهای بالا را چه کسانی زده باشند؟
میتوانی حدس بزنی که این جور خرید کردنها مال
چند سال پیش است؟
مادربزرگ عاطفه همان دختر بچهای بوده است
که پدرش کفشها را برایش به خانه میآورد. او هم حالا
مثل بقیه خانواده، از مغازهها و فروشگاههای بزرگ
خرید میکند؛ امّا خاطرات خوش گذشتهاش همیشه
با اوست.
عاطفه امسال، یک فهرست طولانی برای خریدش
آماده کرده. هر روز بعضی از چیزها را خط میزند یا چیز
جدیدی به فهرست اضافه میکند. عاطفه خرید شب
عید را خیلی دوست دارد: «من و بابا و مامانم
سهتایی به خرید میرویم. اول برای من لباس
میخریم، بعداً برای باباو مامانم. من خیلی دوست
دارم همه مغازهها را ببینم و لباسم را انتخاب
کنم امّا بابا و مامان زود لباسشان را انتخاب
میکنند. امسال چون بزرگ شدهام، قرار است
برای من یک مانتو هم بخریم. میخواهم یک
مانتوی آبی بخرم!»
محمّد، امسال عید را دوست ندارد. چون قرار است
فقط برای او کفش بخرند. او میگوید: «من دوست
دارم موقع عید همه لباسهایم نو باشد، امّا مامان
و بابایم میگویند که شلوار سال قبلم هنوز قابل
استفاده است و میشود آن را پوشید.»
پدر محمّد طور دیگری فکر میکند. او عقیده دارد
که وقتی لباسی هنوز خراب و کهنه نشده، به لباس
نوی دیگری احتیاج نیست. او همان طور که خاطرات
کوچه برلن و بچگی خودش را تعریف میکند، میگوید
که باید برای هر سه بچهاش خرید کند و آن قدر پول
ندارد که بتواند برای هر سه تای آنها، لباس و کفش نو
بخرد.
یلدا هم جور دیگری دلگیر است و گلایه میکند.
او میگوید: «مادرم اجازه نمیدهد من خودم
لباسهایم را انتخاب کنم. همیشه میگوید من
بچهام و نمیفهمم چه جنسی خوب است و
چه قدر دوام دارد، ولی من از بعضی لباسهایی
که او برایم میخرد، خوشم نمیآید.»
مادر سارا هم مثل یلدا فکر میکند. او میگوید:
بوی عید میدهد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 25صفحه 10