
یک روزی بابایی زودتر آمد خانه. مامانی هم پوشک
من و محمدحسین را عوض کرد. لباسهایمان را هم
عوض کرد و گفت: «میخواهیم بریم دَدَر برای دوقلوهای
خوشگلم لباس بخریم.»
من و محمدحسین خیلی دَدَر را دوست داشتیم. ما
میخواستیم آن موقعی که بلد شدیم روی پایمان راه برویم؛
از صبح تا شب برویم دَدَر. از خوشحالی دو تایی هی
دستهایمان را تکان میدادیم و میگفتیم: «دَدَر،دَدَر.»
بابایی کالسکۀ ما را گذاشت توی ماشین.بعد بابایی
ماشین دیدیم، فکرکردیم که موشه؟»
محمدحسین گفت: «ولی ما هنوز موش ندیدیم.»
من گفتم: «من اصلاً دوست ندارم موش ببینم.»
بعد ما با بابایی و مامانی رفتیم و رفتیم. یک موقعی
دیگر نرفتیم. بابایی، نه، ماشین بابایی ایستاد و آن وقت
بابایی کالسکه ما را آورد و من و محمدحسین را نشاند
تو کالسکه و رفتیم. آنجا آنقدر پیراهن بود، شلوار بود،
جوراب بود، پیشبند بود، اسباب بازی بود. یک عالم
آدم بزرگ و نینی هم بودند که میرفتند و هر چیزی که
داستانهاییکقل، دوقل
قسمت هیجدهم
نینی خارخاری
نویسنده:طاهره ایبد
محمدحسین را بغل کرد و مامانی مرا. سوار ماشین
شدیم که برویم دَدَر، ما هی میخندیدیم و میگفتیم:
دَدَر، دَدَر.»
بابایی گفت: «وروجکها چقدر دوست دارن برن
بیرون.»
بعد راه افتادیم. ماشین سواری آنقدر خوب بود.
خیابان هم خوب بود. چیزهای خوشگل داشت.
کُلی آدم بزرگ داشت،ک ُلی نینی، درخت، ماشین کوچک
ماشین بزرگ.
محمدحسین گفت: «من وقتی یک آدم بزرگ شدم،
اندازۀ بابایی، به بابایی میگم که برای خودِ خودم یک
ماشین بزرگ بزرگ بخرد تا بازی کنم.»
من گفتم: «محمدحسین یادته، آن روزی که تازه
دوست داشتند، برمیداشتند. بابایی به مامانی گفت:
«یک دقیقه همین جا وایسین، من الان میآم.»
ما و مامانی سر خیابان ایستادیم. یک جایی هم بود
که از تویش آب میرفت. من گفتم: «محمد حسین این
هم حمومه؟»
محمد حسین گفت: «آره، مگه نمیبینی آب داره،
کاشکی مامانی بگذاره ما بریم آب بازی.»
بعد هی ما خواستیم از توی کالسکه بلند شویم و برویم
آببازی کنیم؛ ولی هنوز بلد نبودیم روی پاهایمان بایستیم.
یکدفعه محمدحسین گفت: «محمدمهدی، اون نینی رو
نگاه کن. رفته آب بازی.»
یک نینی توی آب بود که از من و محمدحسین
خیلی کوچولوتر بود و با دست و پاهایش تندتند راه میرفت
مجلات دوست کودکانمجله کودک 25صفحه 12