مجله کودک 29 صفحه 6

یک دفعه مامانی بیشتر عصبانی شد و گفت: «نه، تو را خدا، توپ هم بخواهید. توپتان به درک، راه فاضلاب آشپزخانه را بستید، وای از دست شما، حالا چه خاکی به سرم بریزم؟!» بعد مامانی یک پارچ آب ریخت توی سوراخ، ولی آب نرفت پایین. آن وقت مامانی داد کشید: «ببینید چی کار کردید؟» بابایی که آمد، آن آقایی وحشتناک هم آمد؛ فکر کنم آمده بود که من و محمد حسین را دعوا کند. من و محمد حسین دویدیم و رفتیم پشت جا لباسی قایم شدیم و هی سرک کشیدیم. آقایی یک سبیل ترسناکی داشت. سبیلش مثل سبیل بابایی که نبود، مثل سبیل موش دراز بود، خیلی هم زیاد بود. آن آقایی یک چیزی آورده بود که یک سیم خیلی خیلی بلندی داشت. آن چیز را که روشن کرد، صدای خیلی بدی می­داد. آقایی سیم را زد توی سوراخ و گفت: «مشکل اینجاست توپ گرد است و به راحتی نمی­شود با فنر آن را بیرون کشید». ما بیشتر ترسیدیم. مامانی می­خواست برود توی اتاق، وقتی ما را که پشت جا لباسی قایم شده بودیم، دید؛ گفت: «می­بینید چه دسته گلی به آب دادید؟» من و محمد حسین انگشتمان را گذاشتیم روی دماغمان و گفتیم: «هیس س س!» بعد مامانی رفت توی اتاق. وقتی بابایی هم رفت توی دستشویی، ما هم هی سرک کشیدیم. یکدفعه آن آقاهه به جا لباسی نگاه کرد و گفت: «اگر بفهمم کی توپ انداخته تو این سوراخ، گوشش را می­برم و می­گذارم کف دستش.» من خودم را کشیدم پشت سر محمد حسین تا آن آقایی مرا نبیند؛ ولی محمد حسین بدجنس مرا کشید جلو و خودش رفت پشت سر من و قایم شد. من خیلی می­ترسیدم، می­خواستم گریه کنم و بابایی را صدا بزنم؛ ولی می­ترسیدم آن آقاهه صدای مرا بشنود و بیشتر عصبانی بشود. من هی می­خواستم بروم و پشت سر محمد حسین؛ ولی او نمی­گذاشت. یواشکی به محمد حسین گفتم: «خیلی لوسی، من از تو کوچکترم.» محمد حسین هم یواشی گفت: «اِ، زرنگی! می­خواهی اول گوش مرا ببُرد؟» گفتم: «خب تو اول بدنیا آمدی، چطور همیشه می­گویی که من از تو زودتر آمدم، پس اول من باید آب بخورم، اول من باید بروم دستشویی.» یکدفعه آن آقاهه گفت: «صدای حرف می­آید، نکند کسی اینجاست.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 29صفحه 6