
من بغض کردم، یکدفعه اشکم ریخت، میخواستم بلند بلند گریه کنم؛ ولی میترسیدم.
محمد حسین یواشکی گفت: «بیا از دست این آقادزده فرار کنیم.»
گفتیم: «اگر ما را گرفت چی؟ آن وقت گوشمان را میبُرد.... من میخواهم بروم پیش بابایی.»
تا بابایی و مامانی آمدند، ما دو تا خواستیم فرار کنیم و برویم اتاق. اول من میخواستم بروم؛
ولی محمد حسین هی مرا میکشید که اول خودش برود، همین طور که همدیگر را هل میدادیم،
یکدفعه جا لباسی تالاپ افتاد زمین و مامانی و بابایی و آن آقایی از جا پریدند. ما دو تا هم مثل برق
دویدیم و رفتیم توی اتاقمان و در را بستیم و نشستیم پشت در.
بعد که ما خیلی توی اتاق نشستیم، آن آقا بدجنس رفت بیرون. من و محمد حسین تندی دویدیم
پشت پنجره و توی کوچه را نگاه کردیم که خیالمان راحت بشود آن آقاهه رفته است. آن آقاهه داشت
وسیلهاش را میگذاشت توی ماشین. یکدفعه من و محمد حسین را دید. من ترسیدم؛ ولی محمد
حسین برای او زبان درآورد. من بلوزش را کشیدم و گفتم: «خاک بر سر، الان
میآید گوشمان را میبرد.»
محمد حسین گفت: «دیگر دارد میرود،
نمیتواند بیاید توی خانه... خاک بر سر هم.
خودت هستی.»
آقاهه همین طور که ایستاده بود و، یکدفعه
با یک دستش گوشش را گرفت و با یک دست
دیگرش کشید روی گوشش، یعنی که گوشتان
را میبرم. من ترسیدم؛ ولی محمد حسین
نترسید. دو تا دستش را برد دم گوشش و
زبانش را برای آقاهه درآورد. ترس من هم
کم شد. من هم برای او زبان درآوردم.
یکدفعه آقاهه آمد دم در خانه و ما
ترسیدیم؛ اما چند دقیقه بعد باز آمد کنار
ماشینش و باز به ما نگاه کرد. من باز هم
برایش زبان درآوردم. محمد حسین هم ایستاد
روی تختش و هی زبان در میآورد و رقصید.
یکدفعه یکی از پشت سر یقۀ من و محمد حسین
را گرفت، دوتاییمان جیغ زدیم و بابایی را صدا
کردیم، دوتایی که پشت سرمان را نگاه کردیم، دیدیم
که خود بابایی ما را گرفته است. بابایی که خیلی
خیلی عصبانی بود. داد زد: «بیتربیتها، هی
خرابکاری میکنیدها.»
وقتی بابایی داشت ما را دعوا می کرد، آن آقاهه داشت
میخندید. من هم توی دلم برایش زبان در میآوردم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 29صفحه 7