دزدی به گرگی گفت: «ما که هر دو دزدیم، بیا با هم
شریک باشیم.»
گرگ قبول کرد و با هم رفتند دزدی.
دزد سر چوپان را گرم کرد و گرگ یک گوسفند چاق
و پروار را دزدید.
روز بعد گرگ به کشاورزی حمله کرد و آن طرف دزد،
گاو کشاورز را دزدید.
گرگ که به عمرش گاوش ندزدیده بود آنقدر خوشحال
شد که دندانهای تیزش درازتر شد.
روز و روزگار دزد و گرگ بهتر و بهتر میشد تا این که
یک روز دزد به گرگ گفت: «اگر تو مثل یک سگ بشوی،
میتوانیم توی شهر برویم و هر چه خواستیم بدزدیم.»
گرگ گفت: «چطوری مثل سگ بشوم؟»
دزد چند تا رنگ مو، با چند تا شامپو، با یک قیچی
دزدید و گفت: «حالا ببین چه سگی درست میکنم!»
دزد موهای سیاه و زشت گرگ را با رنگ مو خوشگل
و قشنگ کرد، بعد با شامپویی که موها را نرم میکرد،
داستان دوم
دزد
و گرگ
موهای سیخ سیخ گرگ را نرم و لطیف کرد، بعد با قیچی
دندان و ناخنهای تیز او را کوتاه کرد و گفت: «هاپ هاپی
جان چطوری؟».
اسم گرگ شد «هاپ هاپی» و با دزد به دزدی رفتند.
یواش یواش گرگ یاد گرفت، خودش موهایش را رنگ
کند و نرم کند و دندان و ناخنهایش را کوتاه کند.
روزی گرگ با خودش گفت: «چرا من هر چه میدزدم،
باید با دزد نصف کنم؟»
گرگ پرید و دزد را پاره پاره کرد و او را خورد.
حالا گرگ واسه خودش هم گرگبود، هم سگ، دزدی هم که حسابی بلد بود.
گرگ رفت و شد سگ بزرگترین گلۀ روی زمین.
و چه به روز بز و برّه و گوسفندها آمد، خدا میداند!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 29صفحه 11