
پسری که نادان بود ،
مترجم: مریم پورحسینی
قسمت اول
در زمانهای قدیم، حاکمی زندگی میکرد که دختر بسیار زیبایی داشت؛ اما این دختر
زیبا نه میتوانست حرف بزند و نه میتوانست بخندد. حاکم از تمام پزشکهای
سرزمینهای دیگر برای معالجۀ دختر زیبایش کمک خواست. طولی نکشید که بهترین
پزشکها از سراسر دنیا به دیدن او آمدند و همۀ آنها به یک نتیجه رسیدند و گفتند: «این
دختر نمیتواند حرف بزند، چون نمیتواند بخندد. اگر حاکم بزرگ بتواند کسی را پیدا
کند که او را بخنداند، حتماً میتواند حرف هم بزند. حاکم به فکر فرو رفت. او نمیتوانست
چه کند و سراغ چه کسی برود. بالاخره یک روز دستور داد که به تمام سرزمینهای
دور و نزدیک پیغام برسانند که هر کسی که بتواند دخترش را بخنداند، یک کیسۀ طلا
و یک کیسۀ نقره جایزه خواهد گرفت. از فردای آن روز
افرادی گروه گروه میآمدند تا شاید بتوانند دختر حاکم
را بخندانند. بعضیهایشان شکلکهای عجیبی
در میآوردند، بعضیهایشان حرکات عجیبی و غریبی انجام
میدادند و بعضیها هم حرفهای خندهدار میزدند و خلاصه
همه تلاش خود را میکردند.
در آن سوی سرزمین حاکم بزرگ، خانۀ کوچکی بود که
در آن زنی با پسرش زندگی میکرد. آنها خیلی فقیر بودند. زن از
صبح تا شب مشغول نخریسی بود، ولی پسرش هیچ کاری انجام نمیداد.
او تابستان که میشد، زیر آفتاب لم میداد و بیکار مینشست وقتی فصل
زمستان میرسید باز هم بیکار کنار آتش مینشست و خمیازه میکشید. اسم او
«سیمون» بود، ولی همه او را «سیمون نادان» صدا میکردند. بالاخره یک روز مادر
«سیمون» که تحملش تمام شده بود با ناراحتی پسرش را صدا کرد و به او گفت:
«ببین پسرم، از جایت تکان بخور، از خانه بیرون برو ببین میتوانی کار پیدا کنی؟»
«سیمون» کمی در این باره فکر کرد و بالاخره تصمیم گرفت صبح روز بعد به
دنبال کار برود. او صبح زود بیدار شد و به راه افتاد. هنوز خیلی از خانه دور نشده بود
که کشاورزی را دید که سخت مشغول کار بود. سیمون جلو رفت و از کشاورز خواست
که به او کاری بدهد. مرد کشاورز با مهربانی گفت: «اتفاقاً من به دنبال کسی بودم که
از گوسفندهایم مراقبت کند، اگر تو این کار را انجام دهی، یک سکه به تو میدهم.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 29صفحه 24