مجله کودک 29 صفحه 24

پسری که نادان بود ، مترجم: مریم پورحسینی قسمت اول در زمانهای قدیم، حاکمی زندگی می­کرد که دختر بسیار زیبایی داشت؛ اما این دختر زیبا نه می­توانست حرف بزند و نه می­توانست بخندد. حاکم از تمام پزشکهای سرزمین­های دیگر برای معالجۀ دختر زیبایش کمک خواست. طولی نکشید که بهترین پزشکها از سراسر دنیا به دیدن او آمدند و همۀ آنها به یک نتیجه رسیدند و گفتند: «این دختر نمی­تواند حرف بزند، چون نمی­تواند بخندد. اگر حاکم بزرگ بتواند کسی را پیدا کند که او را بخنداند، حتماً می­تواند حرف هم بزند. حاکم به فکر فرو رفت. او نمی­توانست چه کند و سراغ چه کسی برود. بالاخره یک روز دستور داد که به تمام سرزمین­های دور و نزدیک پیغام برسانند که هر کسی که بتواند دخترش را بخنداند، یک کیسۀ طلا و یک کیسۀ نقره جایزه خواهد گرفت. از فردای آن روز افرادی گروه گروه می­آمدند تا شاید بتوانند دختر حاکم را بخندانند. بعضی­هایشان شکلکهای عجیبی در می­آوردند، بعضی­هایشان حرکات عجیبی و غریبی انجام می­دادند و بعضی­ها هم حرفهای خنده­دار می­زدند و خلاصه همه تلاش خود را می­کردند. در آن سوی سرزمین حاکم بزرگ، خانۀ کوچکی بود که در آن زنی با پسرش زندگی می­کرد. آنها خیلی فقیر بودند. زن از صبح تا شب مشغول نخ­ریسی بود، ولی پسرش هیچ کاری انجام نمی­داد. او تابستان که می­شد، زیر آفتاب لم می­داد و بی­کار می­نشست وقتی فصل زمستان می­رسید باز هم بیکار کنار آتش می­نشست و خمیازه می­کشید. اسم او «سیمون» بود، ولی همه او را «سیمون نادان» صدا می­کردند. بالاخره یک روز مادر «سیمون» که تحملش تمام شده بود با ناراحتی پسرش را صدا کرد و به او گفت: «ببین پسرم، از جایت تکان بخور، از خانه بیرون برو ببین می­توانی کار پیدا کنی؟» «سیمون» کمی در این باره فکر کرد و بالاخره تصمیم گرفت صبح روز بعد به دنبال کار برود. او صبح زود بیدار شد و به راه افتاد. هنوز خیلی از خانه دور نشده بود که کشاورزی را دید که سخت مشغول کار بود. سیمون جلو رفت و از کشاورز خواست که به او کاری بدهد. مرد کشاورز با مهربانی گفت: «اتفاقاً من به دنبال کسی بودم که از گوسفندهایم مراقبت کند، اگر تو این کار را انجام دهی، یک سکه به تو می­دهم.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 29صفحه 24