
سکوت زنجیرها
2
زنجیرها، سرد و سنگین بر دست و پای امام موسی کاظم (ع) نشسته
بودند و سقف بلند زندان هارونالرشید، از شرم چهرۀ نورانی امام، هر روز دورتر
و دورتر میشد. دیوارها سرد و خاموش بودند و زمین سربلند از سجدههای
طولانی او، ساعتها بر پیشانی مبارکشان بوسه میزد.
هارون از روزنۀ کوچک بالای در نگاه کرد. امام در سجده بودند.
صبر کرد. صبر کرد و باز نگاه کرد. هارون بیتاب و بیقرار بود. راه
میرفت و با خود حرف میزد. یحیی، وزیر هارون جلو آمد و گفت:
«اگر منتظر هستید تا سجدۀ او به پایان برسد. بنشینید! و گرنه خستگی
طاقتتان را خواهد برد!»
هارون نگاهی از روی خشم به یحیی کرد و گفت: «مرا مسخره
میکنی؟ حالا کار به جایی رسیده که تو هم مرا مسخره میکنی؟
از خستگی من میگویی؟»
بعد با صدایی بلندتر از پیش فریاد زد: «او باید اقرار کند که به
من و خاندان من بد کرده و از من طلب بخشش کند. دیگر، نه
منتظر میمانم نه به او فرصتی میدهم. اگر به آنچه گفتم عمل
نکند. همین جا، در همین زندان، فرمان قتلاش را خواهم داد...»
چشمان هارون کاسۀ خون بود و تنش یکپارچه آتش. نفس
عمیقی کشید، چهرهاش کبود شده بود، دوباره فریاد زد: «من سوگند
یاد کردهام که تو را رها نکنم تا به آنچه گفتم اقرار کنی. از من
طلب بخشش کن تا تو را عفو کنم!»
باز هم سکوت بود و سکوت. انگار زنجیرها هم آرام گرفته
بودند. هارون از پلههای زندان تاریک بالا رفت و در پی او مشعلها
رفتند و همه جا دوباره تاریک شد.
چند روز گذشت. هارون مطمئن شد که امام به خواستۀ او
مجلات دوست کودکانمجله کودک 29صفحه 30