مجله کودک 29 صفحه 30

سکوت زنجیرها 2 زنجیرها، سرد و سنگین بر دست و پای امام موسی کاظم (ع) نشسته بودند و سقف بلند زندان هارون­الرشید، از شرم چهرۀ نورانی امام، هر روز دورتر و دورتر می­شد. دیوارها سرد و خاموش بودند و زمین سربلند از سجده­های طولانی او، ساعتها بر پیشانی مبارکشان بوسه می­زد. هارون از روزنۀ کوچک بالای در نگاه کرد. امام در سجده بودند. صبر کرد. صبر کرد و باز نگاه کرد. هارون بی­تاب و بی­قرار بود. راه می­رفت و با خود حرف می­زد. یحیی، وزیر هارون جلو آمد و گفت: «اگر منتظر هستید تا سجدۀ او به پایان برسد. بنشینید! و گرنه خستگی طاقتتان را خواهد برد!» هارون نگاهی از روی خشم به یحیی کرد و گفت: «مرا مسخره می­کنی؟ حالا کار به جایی رسیده که تو هم مرا مسخره می­کنی؟ از خستگی من می­گویی؟» بعد با صدایی بلندتر از پیش فریاد زد: «او باید اقرار کند که به من و خاندان من بد کرده و از من طلب بخشش کند. دیگر، نه منتظر می­مانم نه به او فرصتی می­دهم. اگر به آنچه گفتم عمل نکند. همین جا، در همین زندان، فرمان قتل­اش را خواهم داد...» چشمان هارون کاسۀ خون بود و تنش یکپارچه آتش. نفس عمیقی کشید، چهره­اش کبود شده بود، دوباره فریاد زد: «من سوگند یاد کرده­ام که تو را رها نکنم تا به آنچه گفتم اقرار کنی. از من طلب بخشش کن تا تو را عفو کنم!» باز هم سکوت بود و سکوت. انگار زنجیرها هم آرام گرفته بودند. هارون از پله­های زندان تاریک بالا رفت و در پی او مشعل­ها رفتند و همه جا دوباره تاریک شد. چند روز گذشت. هارون مطمئن شد که امام به خواستۀ او

مجلات دوست کودکانمجله کودک 29صفحه 30