
آشی به تو بدهم که تا آخر زمستان گرسنهات نشود».
بچه مورچه گفت: «ننه جان! جیرجیرک به پشتش اشاره میکند...»
ولی ننه مورچه یک کاسه آش داغ آورد و ملاقه ملاقه به گلوی جیرجیرک
ریخت و به حرف بچه مورچه توجه نکرد. جیرجیرک دوباره دوباره لرزید و به
پشتش اشاره کرد و گفت: «بید بید... بید بید.»
بچه مورچه گفت: «ننه جان! دارد به پشتش اشاره میکند.»
ننه مورچه گفت: «میدانم. خودم میبینم. حتماً میخواهد بگوید
پشت آش یک لیوان دوغ میچسبد.»
و رفت یک لیوان دوغ برایش آورد و به خوردش داد. جیرجیرک
که سیر سیر شده بود، به زور دوغ را خوردو باز به پشتش اشاره کرد
و لرزید و گفت: «بید بید...بید بید.»
بچه مورچه به مادرش گفت: «ننه جان به پشتش اشاره میکند.
شاید میخواهد بگوید ژاکت میخواهم. شاید سردش است.»
جیرجیرک که هنوز میلرزید و هیچ کاری نمیتوانست بکند،
دوباره به پشتش اشاره کرد و لرزید.
ننه مورچه دوید یک ژاکت برایش آورد و روی شانهاش انداخت
ولی باز هم جیرجیرک به پشتش اشاره کرد و گفت: «بید بید...
بید بید.»
بچه مورچه رفت توی فکر. بعد کمی به دور و برش نگاه
کرد. یکدفعه چشمش به پنجره افتاد. هنوز از آسمان گلوله گلوله
برف میبارید. بچه مورچه چنان جیغی کشید که نگو و گفت:
«فهمیدم، فهمیدم. یک گلوله برف افتاده پشت یقۀ خاله جیرجیرک.»
و دوید پشت یقۀ خاله جیرجیرک را نگاه کرد و بعد یک تکه بزرگ برف را از توی لباسش درآورد. در این موقع خاله جیرجیرک با خوشحالی از جا پرید و گفت: «جیر جیر!... همین بود. همین!».
آن وقت روی ننه مورچه و بچه مورچه را بوسید و ژاکت را پوشید و رفت کنار آتش تا لباسش خشک شود.
آن سال، سال خوبی بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 30صفحه 7