
پیش او و دست انداختیم دور گردنش. مامانی گفت: «برید
کنار ببینم، خیسم کردید.»
من گفتم: «مامانی... بیا صورت ما رو بشور.»
مامانی گفت: «به من چه! مگه من دشمن نیستم.»
محمد حسین گفت: «اون بازی بود، راست راستی که
نبود پاشو دیگه، الان بابایی میآد.»
مامانی بلند شد. من بوسش کردم. محمد حسین هم
بوس کرد. من گفتم: «خب ببخشید.»
محمد حسین هیچی نگفت. گفتم: «تو هم بگو دیگه.»
محمد حسین هم گفت: «همونی که محمد مهدی
گفت، من هم همون رو میگم، پاشو دیگه».
بعد من یک دست مامانی را گرفتم و
محمد حسین هم یک دست دیگرش را گرفت و او را
کشیدیم و بردیم دم دستشویی. بدبخت شدیم. صورت
من پاک نمیشد، صورت محمد حسین هم پاک نمیشد.
مامانی هی به صورتمام لیف و صابون زد و محکم کشید،
صورت دوتاییمان میسوخت، چشممان هم زیاد زیاد
سوخت، آخرش دوتاییمان زدیم زیر گریه. مامانی گفت:
«تا شما باشید که دیگر هوس ریش درآوردن به کلهتون نزنه.»
من و محمد حسین قول دادیم که دیگر هیچ وقت،
هیچ وقت یعنی تا وقتی که مرد نشدیم، ریش نداشته
باشیم. ریش این جوری اصلاً به درد نمیخورد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 30صفحه 12