
«بگذار ببینم مادرم به من چه گفت؟ آهان، یادم آمد؛ او گفت
که من باید آن را با طنابی ببندم و به طرف خانه روی زمین
بکشم.» او همین کار را کرد و ران گوسفند را روی زمین کشید.
وقتی به خانه رسید مادرش دید که او آن قدر ران گوسفند را
روی زمین کشیده که خاکی و کثیف شده است. مادرش با
عصبانیت گفت: «به نظر من تو احمقترین پسر در تمام دنیا
هستی ! ران گوسفند را که اینطوری روی زمین نمیکشند! تو
باید آن را روی شانهات میگذاشتی و به خانه میآمدی. حالا
فراموش کن! سیمون گفت: «بله، فراموش میکنم.»
صبح روز ششم، سیمون باز هم به دنبال کار رفت، هنوز
خیلی نگذشته بود که مردی را با چهار الاغ دید. سیمون از
او تقاضای کار کرد. ان مرد در جواب گفت: «من کسی را
میخواهم تا طویله را برای الاغهایم تمیز کند. اگر تو این
کار را بکنی، من به تو یک الاغ میدهم.»
سیمون بدون معطلی قبول کرد و همه جای طویله را تمیز کرد. در پایان روز، آن
مرد به قول خود عمل کرد و به او یک الاغ داد. سیمون از همیشه بیشتر خوشحال و با
خود فکر کرد: «بگذار فکر کنم مادرم به من چه گفت؟ آهان، او گفت که من باید آن را
روی شانهام بگذارم و به طرف خانه بروم.»
بنابراین او الاغ بزرگ را روی شانه اش گذاشت و به طرف خانه رفت.
درست در همین موقع مرد حاکم و دخترش از آنجا عبور میکردند. وقتی دختر زیبای
او سیمون نادان را دید که داشت الاغ بزرگی را روی شانهاش حمل میکرد، شروع به
خندیدن کرد! بعد با همان لبخند به پدرش گفت: «بابا...آن پسر نادان و بیعقل را ببین،
الاغ به آن بزرگی را کول کرده است!».
حاکم بزرگ که لبخند دخترش را دید، از شادی بال و پر درآورد. او به سرعت خودش
را به سیمون نادان رساند و گفت: «تو تنها هستی که باعث شدی دختر من بخندد
و حرف بزند؛ حالا من هم به عهد خود وفا میکنم و جایزهای را که قول داده بودم، به تو
میدهم.»
سیمون نادان با حیرت و تعجب به حاکم نگاه میکرد. او نمیتوانست باور کند، ولی
به هر حال آن طلاها و نقرهها مال او بودند. او کیسۀ طلا را در دست راستش و کیسۀ
نقره را در دست چپش گرفت و با سرعت تمام به طرف خانه دوید، ولی این بار هیچ
اشتباهی نکرد و هر دو کیسه را به مادرش داد. مادرش وقتی طلاها و نقره ها را دید،
چشمانش برقی زد و دهانش از تعجب باز ماند و به سیمون گفت: «افرین بر تو پسر
خوبم، طلا و نقره را دقیقاً همین طور حمل میکنند. من میدانستم که تو باهوشترین
پسر در سراسر دنیا هستی و بالاخره یک روز کار بزرگی انجام میدهی!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 30صفحه 23