
گاهی وقتها به کفش، لباس یا وسیلهای چنان عادت
میکنیم که کهنگی یا پارگی آن را نادیده میگیریم. یکی
از همینعادتها مربوط به کفشی است که میخواهم داستان
آن را برایتان بنویسم.
سالها پیش، یعنی زمانی که در کلاس پنجم دبستان
درس میخواندم، دوستی داشتم به نام شهرزاد. یک روز
وقتی که شهرزاد وارد کلاس شد، برق کفشهای کتانی
سفیدش چنان چشمانم را زد که هوش و حواسم را برد.
تمام روز گردن میکشیدم تا در هر فرصتی کفشهایش را
تماشا کنم. این اولین کفش کتانی بدون بندی بود که به
عمرم دیده بودم. کفش، بند نداشت و فقط با کش به پا
محکم میشد ساده و زیبا بود و گوشۀ آن با رنگ آبی و
خطی عجیب چیز مبهمی نوشته شده بود.
از لحظهای که کفش شهرزاد را دیدم، دردسر مادرم
شروع شد؛ چون در هر فرصتی شکل و قیافۀ کفش شهرزاد
را برایش تعریف میکردم و از مزایای بدون بند بودن آن
میگفتم. مادرم اوایل با اشتیاق به حرفهایم گوش میداد،
ولی بعد از مدتی آن قدر حرفهایم برایش تکراری شد که
تا اسم کفشهای شهرزاد را میآوردم، حسابی عصبانی
میشد؛ اما این ماجرا خیلی هم طول نکشید و بالاخره
کفشی درست شبیه کفش شهرزاد برایم خرید. نمیدانم
برق کفشهای کتانی من چشم چند نفر را خیره کرد و چند
مادر را به دردسر انداخت، اما پس از چند ماه کفشم به قدری
کهنه و از ریخت افتاده شد که هیچ آب و صابونی آن را
مثل قبل نکرد. از پارگیهای کوچک و بزرگ آن هم که
بگذریم، باز هم غیرقابل استفاده شده بود؛ اما برای من
همان کفش زیبا و دوست داشتنی بود!
هر وقت که میخواستیم جایی برویم، بیاراده به سراغ
مرجان کشاورزی آزاد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 31صفحه 5