
فلیکس پرندۀ زیبایی با بالهای زرد و آبی از کشور
برزیل بود. او با خانوادۀ باکستر در شهر نیویورک زندگی
میکرد. لانۀ او یک قفس بزرگ بود.
فلیکس، خانوادۀ باکستر را دوست داشت. آنها هم او را
خیلی دوست داشتند، به فلیکس غذا میدادند، با او حرف
میزدند و او را به دوستان خود نشان میدادند؛ ولی با همۀ
اینها فلیکس شاد نبود. او دوست داشت به خانۀ خود در
برزیل برگردد.
فلیکس شبها به آسمان
نگاه میکرد. او میتوانست
از پنجره تمام شهر را ببیند.
این شهر بزرگ خانۀ
باکسترها بود، نه خانۀ فلیکس. او ماه
بزرگ و زرد رنگ برزیل را هنوز به یاد داشت
و آخرین روزی را که در جنگلهای برزیل بود،
پرواز به سوی خانه
قسمت اول
خانوادهاش را و پرواز در جنگلهای سبز برزیل را
فلیکس چشمهای خود را بست. او دیگر دوست نداشت
به شهر و منظرۀ سرد و برفی آن نگاه کند. با خودش فکر
کرد: «دلم میخواهد باز هم در کنار خانوادهام زندگی کنم.
دوست دارم در جنگلهای برزیل پرواز کنم. آنجا گرم است
و درختها همیشه سبزند.» بعد سرش را زیر بال
رنگارنگش برد و با خود گفت: «یک روز
بر میگردم.»
بالاخره بعد از دو هفته، آن روز فرا
رسید. آقای باکستر در قفس فلیکس را
باز کرده بود تا به او غذا بدهد. در همین موقع زنگ
تلفن به صدا درآمد. همسر آقای باکستر از او خواهش
کرد به تلفن جواب دهد. آقای باکستر به طرف
تلفن رفت، ولی فراموش کرد که در قفس را
ببند. فلیکس به پنجره نگاه کرد. پنجره
نویسنده: استفن ربلی
مترجم: مژگان محمدیان
مجلات دوست کودکانمجله کودک 31صفحه 24