مجله کودک 326 صفحه 31

می کردند ، ادایش را درمی آورد. دیگر هیچ بچه ای دوست نداشت با جوجه دارکوب دوست شود. روزهای بعد هم ، کار جوجه دارکوب همین بود. به زودی همه فهمیدند که جوجه دارکوب خیلی بی تربیت است. او به بزرگ تر ها احترام نمی گذاشت. حتی به ننه کلاغ و پیربابا. همه ی همسایه ها از دست او ناراحت بودند. آن ها پیش نماینده شان جوجه تیغی رفتند و همه چیز را به او گفتند. جوجه تیغی هم سراغ بابادارکوب رفت و همه چیز را به او گفت. آقادارکوب با شرمندگی گفت : «من همه ی این چیزها را می دانم. به خاطر همان لانه ام را عوض کردم و به این جا آمدم. او این رفتار را آن جا از چند تا بچه ی بی تربیت یاد گرفت.» خانم دارکوب گفت : «ما نمی دانیم چه کارکنیم تا او ادب شود.» همه ی همسایه ها فکر کردند بهتر است با او قهر کنند تا حسابی تنها شود. این طوری تنبیه می شد و قدر دوستانش را می دانست. بعد از آن هیچ کس با جوجه دارکوب یک کلمه حرف هم نزد. آن ها حتی به او نگاه هم نمی کردند. جوجه دارکوب که تحمل بی توجهی را نداشت ، توی لانه می نشست و خودش را با نقاشی سرگرم می کرد. اما جوجه شانه به سر هم فکر خوبی داشت. او فکر می کرد حالا که جوجه دارکوب تنهای تنها شده ، احتیاج به یک دوست صمیمی دارد تا او را متوجه اشتباهاتش کند. پس یک روز که جوجه دارکوب توی لانه اش تنها بود با شاخه گلی به سراغش رفت. جوجه دارکوب تا او را دید اخم کرد و گفت : «آمده ای منت کشی ، شانه به کلاه.» جوجه شانه به سر خندید و گفت : «خوب است من هم به تو بگویم. نوک دراز» بعد حالش را پرسید. از نقاشی هایش تعریف کرد. از پدر و مادر زحمتکش جوجه دارکوب گفت. جوجه دارکوب هربار می آمد حرف بدی بزند یک دفعه از خودش خجالت می کشید. می ترسید ، نکند همین یک دوست را هم از دست بدهد. روزها می گذشت و دوستی شانه به سر و دارکوب ادامه داشت تا این که یک روز ، جوجه دارکوب دست از غرور برداشت و به دوست صمیمیش جوجه شانه به سر گفت : «من اشتباه کردم. رفتار من واقعا زشت بود.» جوجه شانه به سر از خوشحالی چشمانش برق زد. او موفق شده بود. بعد از آن همه ی بچه های روی درخت کاج دلشان می خواست که با جوجه دارکوب دوست شوند. و وزن آن بدون سرنشین 290 کیلوگرم بود. این هواپیما مجهز به اسلحه نبود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 326صفحه 31