مجله کودک 326 صفحه 40

یک خاطره «دختری به نام سارا» سلام بچّه ها ، وقتی من در کلاس دوم دبستان درس می خواندم یک دوست صمیمی به نام سارا داشتم. سارا خیلی دخترخوبی بود و همیشه مرتب و منظم بود. بالاخره دوم دبستان هم به پایان رسید و آخر سال من و سارا با معدل بیست قبول شدیم. ما در تابستان هم با هم رفت و آمد داشتیم ولی با شروع مهر و سال تحصیلی جدید باز هم من و سارا در یک کلاس درس می خواندیم. ولی یک روز سارا ناراحت آمد مدرسه. من از او علتش را پرسیدم و او با گریه به من گفت که قرار است به علّت ماموریت کاری پدرش به شهرستان بم بروند و مدتی آنجا زندگی کنند. بالاخره سارا رفت ولی خاطره هایش هنوز باقی است. من و سارا مدتها با هم تلفنی صحبت می کردیم. تا همین دو سال پیش که من و سارا کلاس پنجم ابتدایی درس می خواندیم باز هم از احوال یکدیگر باخبر بودیم تا اینکه یک روز قبل از وقوع زلزله بم سارا و من با همدیگر صحبت کردیم و او گفت که قرار است برای فردا (یعنی روز جمعه 5/10/1382) به تهران بیایند تا ما همدیگر را ببینیم. ولی افسوس که این آرزو هیچ گاه برآورده نشد و فردایش در بم زلزله آمد و سارا هم در میان بقیه هم وطنان عزیز ما در بم به سوی خدا پرواز کرد. **** لطیفه «مگه من خرم» یک روز یک خر و یک گاو با هم قدم می زدند که گاو 5 تومانی و خر 10 تومانی پیدا می کند. گاو به خر می گوید می آیی پول هایمان را با هم عوض کنیم و خر در جواب می گوید : مگر من خرم! لباس ورزشی یک روز در یک مسابقه ی دو بین حیوانات گورخر از گاو می برد و گاو می گوید : قبول نیست تو لباس ورزشی پوشیده بودی! «علت طاسی» اولی : چی باعث شد که سر شما طاس شود؟ دومی : باد اولی : چرا باد؟ دومی : آخر باد کلاه گیسم را برد! آموزگار : زهره توضیح بده که سیب زمینی چگونه به دست می آید زهره : اجازه خانم! با پرداخت مقداری پول! بهاره کنجکاوفرد 13 ساله از تهران معین بشری / از رشت مهران بیات / 10 ساله / از تهران مجید صولت / 8 ساله / از کاشان محمدحسن رضوانی / 10 ساله / از قم توصیف یک روز بارانی (درخیابان) در چهارراه تقریبا ، 5 دقیقه یک بار ، یک ماشین رد می شد. هوا به قول بعضی ها قمر در عقرب بود. چراغ راهنما مثل اینکه برای خودش کار می کرد. چون هیچ ماشینی به آن توجه نمی کرد. هوا سرد بود. آسمان تاریک بود. ناگهان یاد کارتونی افتادم که خانه ی جادوگر در جایی بود که آسمانی تاریک داشت. راستش را بخواهید ، ترجیح می دادم در خانه باشم. شیشه ی ماشین بخار گرفته بود. درختان ، که هیچ کدام برگی نداشتند ، مانند سربازهای جادوگر بودند. احساس می کردم آسفالت کف خیابان آب باران را می بلعد. کمی ترسیده بودم. گرسنگی با شکمم جنگ بزرگ و خونینی به پا کرده بود ، هوا کسل کننده بود. امّا یک دفعه خشکم زد و شروع کردم به هورا کشیدن. چون آغاز برفی بود ، که بعدها موجب تعطیلی مدرسه ها می شد! ثمین نیلی احمدآبادی ، کلاس چهارم دبستان از تهران گردوهای سنجاب صدای داد و فریاد سنجاب خاکستری ، در جنگل پیچیده بود. خاکستری عصبانی بود و فریاد می زد : «کدام بدجنسی این کار را کرده؟ ... اگر پیدایش بکنم ، می دانم چه بلایی سرش بیاورم!» حیوانات جنگل دور او جمع شده بودند و با تعجب نگاهش می کردند. هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. بالاخره دارکوب پرسید : «چی شده خاکستری؟ چرا داد و فریاد راه انداخته ای؟» خاکستری گفت : «توی جنگل دزد پیدا شده! یک نفر چند تا از گردوهای مرا دزدیده.» دارکوب گفت : «تو مطمئنی؟» خاکستری گفت : «بله من گردوهایم را توی این چاله پنهان کرده بودم امّا یکی آمده و آن ها را برداشته.» دارکوب جلو رفت و چاله را خوب نگاه کرد. چند نهال کوچک از توی چاله بیرون آمده بودند. دارکوب کمی فکر کرد. بعد پرسید : «تو گردوهایت را کی چال کرده بودی؟» خاکستری با ناراحتی گفت : «نمی دانم ... خیلی وقت است.» دارکوب گفت : کسی گردوهای تو را ندزدیده! این نهال های کوچک همان گردوهای تو هستند. چند سال دیگر ، این نهال های کوچک درختان بزرگی می شوند و گردوهای زیادی می دهند. خاکستری چیزی نگفت فقط از خجالت سرش را پایین انداخت و به اشتباهش پی برد. ندا کاظمی ، 12 ساله از ارومیه عیب مهم این هواپیما ، نداشتن دید کافی برای خلبان بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 326صفحه 40