مجله کودک 361 صفحه 14

وقتی اجل پهلوان رسید یک روز پهلوان یک سنگ بزرگ انداخت توی رودخانه و جلوی آب را گرفت و اب هر کاری کرد نتوانست راه خودش را باز کند . اب آن جا ماند . بو گرفت و پهلوان را نفرین کرد فردای ان روز پهلوان تب کرد . یک روز گذشت دو روز گذشت سه روز گذشت پهلوان بلند نشد مردم می گفتند حتما اجلش رسیده است می گفتند چون کمر غول را شکسته است دارد می میرد . می گفتند پشه لگدش زده است می گفتند: از وقتی پهلوان تب کرده بود خروس خانه اش پشت سر هم بی وقت می خواند و موش خانه اش سر گربه را می خاراند و سگش نان او را از توی سفره اش می دزدید و می خورد و پهلوان هیچ کاری نمی توانست بکند . پهلوان لاغر شده بود از صب تا شب زیرپتو می لرزد و هیچی نمی خورد . مردم دلشان برای پهلوان سوخت . دور هم جمع شدند و به خانه پهلوان امدند . با او حرف زدند . نصیحتش کردند . گفتند پهلوان نمیر تا بهار بیاید . اما پهلوان از یک گوش شنید و از گوش دیگر حرف ها می لرزیدند و در می گرفتند . مردم وقتی حرف های در رفته از گوش پهلوان را دیدند ، نا امید شدند و رفتند خانه هایشان . فردای آن روز پهاوان به بازار رفت .یک زنگوله برای تابوتش خرید و خود را برای مرگ آماده کرد . حالا دیگر همه از حال پهلوان خبر داشتند . حتی کلاغ ها از غصه پهلوان سیاه پوشیده بودند و اصلا قار قار نمی کردند . پهلوان دیگر مطمئن شد مرگش حتمی است به خاطر همین تشکش را رو به قبله انداخت و رفت زیر پتو و لرزید اولد ترافورد در گرما گرم جنگ جهانی دوم توسط بمب افکن های المانی بمباران و تخریب شد این ورزشگاه 8 سال تعطیل بود و در این مدت بازیکنان منچسر یونایتد در زمین تیم منچستر سیتی تمرین می کردند .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 361صفحه 14