مجله کودک 375 صفحه 15

میکنند و همدیگر را هل میدهند. بابا خندید و چیزی نگفت. یک روز بابا من را به باغ دوستش برد. توی باغ اردک بود. غاز بود. مرغابی هم بود. مرغ و خروس هم بود. گنجشکها و پرستوها روی درختها آواز میخواندند. مرغها و غازها و مرغابیها میدویدند و از روی زمین، نان خشک و دانه برمیداشتند. همة پرندهها آواز میخواندند. به بابا گفتم: بابا این پرندهها چقدر قشنگ هستند. عجب آوازهای قشنگی میخوانند! این اردکها چقدر بامزهاند. قد قد قدا... کواک.... کواک.... چه.... چه.... چه.... هر کاری کردم با ذهنم سوت بزنم نشد. گفتـم: بابا!اینـها کـه صـداهایشان با هم فرق دارد. جور دیگری حرف میزنند. یکی چه چه میکند؛ یکی کواک کواک؛ آنها که مثل هم حرف نمیزنند! بابا گفت: درست است که آنها مثل هم آواز نمیخوانند و مثل هم حرف نمیزنند و صدایشان با هم فرق دارد؛ ولی حرف و آواز هم را خوب میفهمند. گفتم: چه زبـاِنِ شـیریـنـی! زبانِ اردکـی. زبـانِ مرغی. زبانِ گنجــشــکی. زبـانِ خروســی. قـوقـولی قوقو... چه و چه و کواک کــواک و قــد قــد ... چه خوب پس دعوا هم نمیکنند! بابا گفت: درختهای سیب را ببین! ببین که چقدر پر از پرنده شدهاند؟! گفتم: بابا این باغ از سر و صدا سرش درد نمیگیرد؟ عصبانی نمیشود؟ درختها را اذیت نمیکند؟ بابا گفـت: بـاغ همة زبـانها را بلـد است. زبانِ درختی، زبـانِ بـرگی، زبانِ سبزهای، زبانِ اردکی. زبانِ مرغی... من نگاه کردم و با خودم گفتم: عجب باغ پر حوصلهای! دلـم میخــواسـت مـثـل گنـجـشـکهـا جیـک جیـک کنــم. روبات کنترلکننده به ایوا نیز نزدیک میشود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 375صفحه 15