مجله کودک 375 صفحه 40

پَری پُر از عطر مریم خیلی دوست داشت پروانه بگیرد. ولی خیلی می­ترسید. مریم با خودش گفت: «من امروز باید زیباترین پروانه را بگیرم.» رفت در حیاط نشست و یک شیشه دردار برای گرفتن پروانه آورد. داشت دور و برش را نگاه می­کرد که 2 پروانه را دید که مشغول جمع کردن شهد گل­ها بودند. با خودش گفت: «من باید قشنگ­ترین رو بگیرم.» رفت تا پروانه را بگیرد. وقتی پروانه را گرفت او را در بطری گذاشت. که ناگهان صدای مادر آمد که گفت: «مریم دوستت کارت داره.» و مریم به خانه رفت تا با دوستش حرف بزند. دوست پروانه­ای که گیر افتاده بود، گفت: «چکار کنم؟» و لحظه­ای در ذهنش جرقه­ای خورد و رفت تا پروانه را آزاد کند. اول با تمام زورش در بطری را باز کرد و پروانه را آورد. و برای اینکه دل مریم نشکند آمدند با هم به جای یک پروانه، با گل برگ­های رنگارنگ 2 پروانه درست کردند. و در بطری را بستند و به خانه رفتند. وقتی که مریم آمد خیلی خوشحال شد که دید 2 پروانه دارد. ولی مریم که نمی­دانست پروانه­ها مصنوعی هستند! بهار صفایی 10 ساله از اهواز کشور ما، ایران سلام! من دریای خلیج فارس هستم. من برای کشورم ایران اهمیّت بسیاری دارم. من در جنوب ایران قرار دارم و دریای کنار من در عمّان است. در من ماهی گیری رونق دارد. در من جزیره­های بسیاری وجود دارد. مثلاً جزیره کیش، جزیره هنگام، جزیره قشم و خیلی جزیره­های دیگر. امروزه جزیره کیش من طرفدارهای زیادی پیدا کرده من و پسرخاله من یک پسرخاله دارم که یک سال از من کوچکتر است. یک روز تعطیل من و پسر خالهام با اجازه مادرانمان به پارک رفتیم. ناگهان در مسیر پارک پولی را که روی زمین افتاده بود، دیدیم. ما فکر کردیم که بهترین کار این است که آن پول را در صندوق صدقات بیندازیم، پس شروع به جستجو کردیم. هر چه گشتیم صندوق را پیدا نکردیم و مجبور شدیم که از نگهبان پارک بپرسم. او گفت: «در پارک صندوق صدقات وجود ندارد. باید پارک را رد کنید تا به صندوق صدقات برسید. ما هم حرف نگهبان را انجام دادیم. صندوق را پیدا کردیم. دعایی کردیم و پول را در صندوق صدقات انداختیم. احساسی به ما دست داد. به پسرخالهام گفتم: احساس نداری؟ گفت آره احساس خوبی دارم. بعد در پارک بازی کردیم و داشتیم برمیگشتیم که پسرخالهام گفت: چه دعا کردی؟ گفتم: دعا کردم کسانی که مریض هستند انشاءالله خوب شوند و همه خانوادهها را سلامت نگهدارد. گفتم: تو چه دعایی کردی؟ گفت: من هم همین طور، مثل تو دعا کردم. رفتیم خانه، آن روز روز بسیار خوبی بود. آرتیمس گراس از تهران نامه­هایتان را از ارومیه: تینا میراب، 12 ساله چالوس: مهسا حاجی آقاجانی سمیرم: مریم آقایی- علی­رضا اسدی- محمد مهدی اسدی- فتانه میرباقری شازند: فاطمه محرمیان لرستان: پروین تباهی تبار تهران: علی عسگری- خشایار محمدی برزگر- شاهین هاشمی-امیررضا جهانگیری- داریوش شکری -حمید حسینی-مهدی عسگری-کسری پزشکیان محمّد آب نیکی-پرهام ارزانی-یونس وکیلی-سجاد امینی-مهران زاد صالحی-سهیل کریمی-سید محمد علی میرفرهادی-سید سهیل خلیلی-سید عرفان میر نیازی- محمدرضا نظری-آرش زرّین شاه- حمید علیرضا صراپور/ 10 ساله/ از رشت « پستچی گرفتیم: رضا تویسرکانی- الیا هوگیدانیان- محمود اسدی- نوید زرعکانی- محسن عابدی- مصطفی بختیاری- میلاد رسولی فر- مصطفی ضیاء ورزی- فرید خلوصی -رضا عنبرستانی- حسن محرّمی-محمّد ابوالحسنی- حسین طالبی-سردار قدیانلو-محمدرضا صفرآبادی -مهرداد حاج محمدعلی- امین حاجی سلطانی-شهاب احمدی فر- عبدالله رضوی- معین رضایی دوست- پرهام پیمان پو- سامان رحیمی- پدرام پیشوری از تهران- مهدی اکرمی راد- علی ارجمندی- حمیدرضا تهران- مهدی اکرمی راد-علی ارجمندی- حمیدرضا سیفی، 13 ساله-علی عربشاهی-امیرمالمیر-پیام اصغری- امیرشفیعی-امیر قاسمی- رضا نامنی- پوریا پری ممقانی-علیرضا فرقدانی- رامین خسروآبادی- معراج احمدی پناه- محمد قمصری خدای سنجاقک­ها» ظهر وقتی داشتم به مدرسه می­رفتم، سنجاقکی را دیدم که مشغول خوردن گل­ها بود. دلم به حال گل­ها سوخت. سنجاقک را گرفتم و یک بال او را کندم. وقتی صدای گریه­ی گل­ها را شنیدم، تازه فهمیدم که سنجاقک دوست گل­ها بوده و داشته با آن­ها بازی می­کرده است. آن روز وقتی برای اوّلین بار درس­های جدید را متوجه نشدم، دانستم که خدا چقدر سنجاقک­ها را دوست دارد.» سپهر فرهیخته کلاس دوم دبستان واگویه کودکانه قسم به ماه و خورشید و سپهر که در کار خدا نیست جادو سحر شود هر شب کسی علامه دهر که هر یک دارد حکمتی به حد یک بحر از نم­نم باران تا شرشر شیر خدایا نکن ما را از لطف و رحمتت سیر خداوندا نکن ما را فراموش که با جان و دل دهم حرف تو را گوش شیطان را از ما دور نگهدار خدایا به ما رحم کن ما را نگهدار بار الها گردد شیطان به دنبال یک غفلت که حرف او رساند هر فردی را به خفت نکنید ای خلق به یکدیگر حسادت کنید به راستگویی و عبادت عادت شوید به خانه خدا ای خلق عازم که این یک فریضه است و هست لازم امیرمسعود کرمی فرد 13 ساله از ارومیه در حالی که ایوا و وال ای در حال کلنجار رفتن برای نجات خود هستند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 375صفحه 40