مجله کودک 394 صفحه 8

محاکمهی بچّهخرس همسایههای کهکشان که از دست «دبّاصغر» ناراحت بودند، او را پیش خورشید بردند. دبّاصغر پسر خرس بزرگ بود. اسم خرس بزرگ، «دبّاکبر» بود. دبّاکبر از این که میخواستند پسرش را محاکمه کنند، خیلی ناراحت بود. بیشتر ستارههای کهکشان راهشیری، توی دادگاه حاضر بودند. دبّاصغر رو به خورشید ایستاده بود و به او نگاه میکرد. خورشید که کنار ترازویش نشسته بود. از او پرسید. «بگو ببینم تو چه کار بدی کردی؟» دبّاکبر بلند شد تا از پسرش دفاع کند، امّا خورشید اجازه نداد. دبّاصغر گفت: «من کار بدی نکردم. فقط یک ستاره از خوشهی پروین کندم و خوردم... خیلی خوشمزه بود.» ستارهها با هم گفتند: «وای، چه کار بدی!» خورشید یک شهابسنگ کوچک برداشت و توی یک کفهی ترازو انداخت و گفت: «خب، دیگر چه کار بدی کردی؟» دبّاصغر با چشمش به پایین نگاه کرد و گفت: «یک بار... یک بار، هم یک لیس به ماه زدم، خیلی شیرین بود.» ستارهها با هم گف تند: «وای، چه کار بدی!» خورشید یک شهابکوچک دیگر هم توی ترازو انداخت و دوباره پرسید: «دیگر چه کار کردی؟» دبّاصغر که کمی خجالت کشیده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: «یک بار هم که حوصلهام سر رفته بود و هیچ کس با من بازی نکرد... من آن دو تا ستارهی ماهی را ترساندم.» دو ستارهی ماهی گفتند: «بله، بله، برای ما ادای موضوع تمبر: بنای مذهبی الجزایر قیمت: سه و نیم واحد سال انتشار: 1958

مجلات دوست کودکانمجله کودک 394صفحه 8