مجله کودک 399 صفحه 34

دخترهایش بیاورد ، تصمیم گرفت آن ها را در جایی دیگر ببرد. یکی از آشنایان هیزم شکن، کلبه ای در جنگل داشت که می توانست خانه ای جدید برای دخترها باشد. صبح روز بعد ، هیزم شکن از خواب بیدار شد و لباس دخترهایش را جمع کرد و دربقچه ای پیچید ، همسرش وقتی این کار ها را دید، پرسید : «چه کار داری می کنی؟!» هیزم شکن گفت : «راستش را بخواهی، من هم از دست آن ها خسته شده ام. می خواهم آن ها را به جنگل ببرم و گم و گور کنم تا هر دو نفرمان راحت شویم. زن بدجنس قیافه ای مظلوم به خودش گرفت و گفت : «هر چند که مرا خیلی اذیت می کنند ، اما دلم نمی آید که از من جدا شوند.» بعد هم ادامه داد : «ولی هر کاری که دلت می خواهد ، انجام بده.» هیزم شکن سر تکان داد و سراغ دخترها رفت و از خواب ، بیدارشان کرد. سه خواهر ساکت و آرام بدنبال پدر به جنگل رفتند . آن ها می دیدند که پدر ناراحت است و برخلاف همیشه اش هیچ حرفی نمی زند. یکی از دخترها به آرامی درگوش خواهرانش گفت : « تا امروز به این جنگل تاریک و بی صدا نیامده بودیم. نکند پدر به دستور زن بابا برایمان نقشه ای کشیده باشد؟!» دومی گفت : «نه !پدر ما خیلی مهربان است و ما را هم دوست دارد . او به مادرمان قول داده موضوع تمبر: استقلال ، آزادی ، جمهوری اسلامی Ÿ قیمت : ندارد Ÿ سال انتشار : 1359 هجری شمسی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 399صفحه 34