به چیزی که آرام دلش را قلقلک داد و او را همان جا ماندگار کرد.
شب در آن سوی رنگها ماند و ماند و ماند و روز در این طرف کوههای خاکستری با تاج خورشیدی، روشن و زیبا درخشید.
مدتها گذشت. آنجا که روز بود پنجرهها باز نشد. مردم، پردهها را کشیدند و خانههای خود را تاریک کردند.
آنجا که شب بود، هزاران هزار چراغ رنگی روشن شد و هیچ کس زیبایی شب را تحسین نکرد. شب دلتگ و خسته بود و روز در انتظار کنار رفتن پردهها میسوخت.
یک بار پنجرهای باز شد. روز شادمانه به داخل خانه سرککشید. مرد به خورشید نگاه کرد. دستهایش را سایبان چشم کرد وگفت: «آه... پس شب کجاست؟»
و باز پردهها بسته شد.
در آن سوی کوههای خاکستری، چراغها سرد و رنگی میدرخشیدند و مردم در پناه آتش خود
را گرم میکردند. هیچکس نه به ماه نگاه میکرد و نه به ستارههای نقرهای.
شب با خود گفت: «وقتی زیبا هستم که روز باشد.» و به امید پیدا کردن روز به راه افتاد.
روز دلتگ و ناامید به پنجرههای بسته
دست کشید و گفت: «وقتی زیبا هستم که در
کنار شب باشم». آن وقت از پردههای کشیده
و پنجرههای بسته خداحافظی کرد و به امید پیدا
کردن شب، به آن سوی کوههای خاکستری رفت.
وقتی که روز رفت، شب از راه رسید. پردهها کنار رفتند، پنجرهای باز شد. مردی به آسمان نگاه کرد و گفت: «چقدر شب زیباست.»
وقتی روز به آن سوی کوههای خاکستری رسید، شب را در آنجا ندید. با رسیدن روز، چراغها خاموش شدند. پنجرهها باز شد و روز شادمانه گرمایش را به خانهها بخشید.
از آن زمان به بعد، شب و روز همیشه به دنبال هم هستند تا برای لحظاتی کوتاه کنار هم بنشینند و با هم قشنگترین لحظه های روی زمین را بسازنند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 38صفحه 13