مجله کودک 38 صفحه 25

نویسنده: برادران گریم مترجم: محبوبه غریبنواز و خیلی زود این آرزو هم انجام شد.این بار زن بسیار عصبانی شد و گفت: «ای مرد نادان! چه کار کردی؟ اینها آرزوهایی بود که ما داشتیم...». پیرمرد خندید و گفت: «اگر بدانی با این سوسیسهایی که به دماغت چسبیده چقدر خندهدار شدهای!». زن سعی کرد که از شر سوسیسها خلاص شود، اما آنها تکان نمیخوردند. او با نگرانی گفت: «یعنی بقیة عمرم را باید به این شکل بگذرانم؟» هیزمشکن گفت: «من تمام تلاشم را میکنم.» سوسیسها را گرفت و تا جاییکه میتوانست آن را کشید؛ اما همسرش هم با سوسیسها این طرف و آن طرف میرفت. هر دو خسته و ناامید روی صندلی نشستند و به همنگاه کردند. همسر هیزمشکن باترس و خجالت گفت: «تنها یک کار میتوانیم انجام دهیم.» هیزمشکن گفت: «بله، اما میترسم که..» و به یاد آرزوهایشان و رویای پولدارشدن افتاد و بعد قاطع و محکم آخرین و سومین آرزویش را گفت: «آرزو میکنم که سوسیسها از دماغ همسرم جدا شوند.» و این آرزو نیز برآورده شد. زن و شوهر با چشمهای اشکبارازشادی گفتند: «اگرچه فقیر ماندیم، اما هنوز خوشحال و شادیم.» تنها چیزی که از دیدار با کوتوله برایشان ماند، یک رشته سوسیس بود. سوسیسهایی که با عجله و لجبازی به دست آورده بودند!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 38صفحه 25