داستانهای
یک قل،دو قل
طاهره ایبد
من با چی بیام؟
قسمت چهل وششم
یک ماهی آمده بود که اسمش ماه رمضان بود. مامانی گفت که باید روزه
بگیریم. من و محمدحسین هم میخواستیم همراه آنها برویم.محمدحسین گفت:
«خب،کی باید روزه بگیریم؟همین حالا؟»
مامانی گفت: «نه،این جوری که نمیشه، باید سحر، یعنی نزدیک صبح از خواب
بلند بشیم و سحری بخوریم و بعد روزه بگیریم.»
محمدحسین گفت: «آخ جون،خوردنی!» من خیلی دوست دارم که چیز میز بخورم.»
بابایی زد زیر خنده و گفت: «ای شکمو،تو که فقط میخوای بخوری.»
من و محمدحسین خیلی دلمان میخواست زود سحر بشود و سحری بخوریم و
همراه بابایی و مامانی برویم روزه بگیریم.
شب که شد مامانی رفت توی آشپزخانه که غذا بپزد. من گفتم: «ما که شام خوردیم،
چی میخوای بپزی؟»
مامانی گفت: «میخوام سحری درست کنم.»
من میخواستم نگاه کنم ببینم سحری چه جوری است،از ماکارونی خوشمزهتر است یا نه. ولی مامانی داشت لوبیا پلو
درست میکرد. من گفتم: «پس چرا سحری نمیپزی؟»
مامانی گفت: «خب این سحری یه دیگه.»
گفتم: «نه خیر این لوبیا پلوئه.»
مامانی زد زیر خنده و با دستش موهایم را بهم ریخت و گفت: «عزیز دلم،به غذایی که سحر میخوریم،میگیم سحری.
این غذا هر چیزی میتونه باشه. مگه ما به هر چیزی که شب بخوریم، نمیگیم شام، این هم همون جوره.»
من گفتم: «منم میخوام حتماً سحری بخورم.»
محمدحسین: «منم میخوام.»
بابایی گفت: «هر کی میخواد سحر پاشه، باید زود بخوابه،وگرنه ممکنه بیدار نشه.»
من و محمدحسین تندی شب به خیر گفتیم و رفتیم بخوابیم.
محدحسین گفت: «به نظرت روزه چه جور جایی یه؟»
گفتم: «حتماً خیلی خوبه، خوشگله که مامانی اینا دوست دارن برن اونجا. دیگه هم حرف نزن که من میخوام سحر بیدار
بشم.»
بعد چشمهایم را بستم،هی خوابم میآمد و هی نمیآمد. دلم میخواست زود سحری بشود و برویم. میترسیدم از خواب
مجلات دوست کودکانمجله کودک 60صفحه 14