
یکدفعه محمد حسین دوید جلو و گفت: «به من هم بگو، منم میخوام مرد
شم.»
بابایی خندید و گفت: «داشتم میگفتم اگه بخواهید مرد بشید، باید بزرگ
بشید و اگه بخواهید بزرگ بشید، باید خوب غذا بخورید، شیر بخورید، ماست
بخورید.»
محمد حسین گفت: «اگه من امشب خوب خوب غذا بخورم، فردا صبح هم
شیره بخورم، کره و مربا هم بخورم، ناهار هم بخورم، شام هم بخورم، بعدش
سیبل در میآرم؟»
بابایی گفت: «یکی دو روز که فایده نداره، باید همیشه خوب غذا بخورید.»
من دیگر تصمیم گرفتم که خوب غذا بخورم تا سیبل در بیارم. از
محمد حسین هم بیشترتر.
بابایی که موهای مرا شانه زد، خودش هم لباس پوشید. به مامانی گفت:
«آمادهای؟ بریم.»
مامانی هم حاضر بود. ما هم حاضر بودیم. وقتی خواستیم برویم بابایی باز
توی آینه خودش را نگاه کرد و سیبلش را مرتب کرد.
بعد دیگر ما رفتیم عروسی، این قدر خوب بود، خوب بود. آقای داماد آمد.
کت و شلوار هم پوشیده بود. سیبل هم داشت. محمد حسین تا آقای داماد را
دید، گفت: «محمد مهدی، سیبلشو نگاه کن.»
بعد هم خندید. مامانی هی گفت: «هیس س، ساکت!»
سیبل آقا داماده خیلی زیادِ زیاد بود. محمد حسین گفت: «کاشکی نصف
سیبلشو میداد به من. بعد که آقا داماده و عروس خانم رفتند روی صندلی
نشستند، محمد حسین هم رفت جلوی آقا داماده ایستاد و هی به او نگاه کرد،
بعد هی رفت جلو و رفت جلو و یکدفعهای رفت جلو و دست زد به سیبل
آقاداماده. آقا داماده اول خندید، بعد که دوباره محمدحسین همان کار را کرد،
یکدفعه گفت: «نکن بچه، چرا این جوری میکنی؟»
محمد حسین گفت: «آخه منم سیبل میخوام.»
عروس خانم خندید. آقا داماده گفت: «سیبل برای چی میخوای؟»
یکدفعه محمد حسین جلوی همه گفت: «آخه منم میخوام داماد بشم،
عروس بگیرم، زن بگیرم.»
بعد همه زدند زیر خنده. محمد حسین هم خجالت کشید. آقا داماده هم
مثل بابایی، موهای محمد حسین را ریخت به هم و گفت: «اگه خوب غذا
بخوری تا بزرگ بشی، سیبل هم در میآری.»
من و محمدحسین دوتاییمان میخواهیم زیادِ زیاد غذا بخوریم، از کوه هم
بیشترتر تا زود بزرگ بشویم و سیبل دربیاوریم وزن بگیریم و صدتا بچه داشته
باشیم!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 71صفحه 14