
داستان دوست
درس استاد
مهر ماهوتی
نماز مغرب را خواندم، فوراً آماده رفتن شدم. عبا و عمامه را برداشتم و
مثل برق از خانه بیرون زدم. جلسههای بحث و درسآقا آنقدر شیرین و جذّاب
بود که نمیخواستم یک لحظه را هم از دست بدهم.
هر شب بعد از نماز مغرب، آقا جلسۀ آزاد داشت. در آنجا عرب و عجم. هرکس
اهل علم بود. اجازه داشت نظرش را بگوید. خیلی وقتها خودِ آقا هم وارد
بحث میشد؛ البته نه برای اینکه کسی را متقاعد کند و خودی نشان بدهد.
با عجله از کوچه گذشتم و خودم را به خیابان رساندم؛
خیابان «الرسول»
خانۀ آقا همین جا بود. یک لحظه جلوی نانوایی
ایستادم. میخواستم. از او ساعت را بپرسم؛ ولی پشیمان
شدم. یاد عصر روز قبل افتادم و احساس غرور کردم.
واقعا آقا باید چقدر منظّم و کارش روی حساب باشد
که مردم این طور دربارۀ او قضاوت کنند.
دیروز که از آنجا رد میشدم؛ اصلاً حواسم به دور
و برم نبود. پرسیدم: «آقا ساعت چند است؟» نانوا نگاهی
به طرف حرم انداخت. نگاهم بیاختیار دنبال نگاه او
کشیده شد و به آقا که از آن طرف خیابان عبورمیکرد،
رسید. نانوا لبخندی زد و گفت: «باید نه و نیم باشد. وقتی
به حرم میرود دقیقا نیم ساعت بعد بر میگردد.» مانده بودم
چه بگویم. ساکت و متحیر، راهم را کشیدم و رفتم.
درِ خانۀ آقا باز بود. آقا به بیرونی آمده بودند ودرس
شروع شده بود. یکگوشه نشستم. پشتم را به دیوار دادم و گوشم را به استاد. طلبهها آن قدر با اشتیاق حرف میزدند
و بادلیل و منطق صحبت میکردند که همۀ حواسم را به خودشان مشغول کردند و حساب وقت و زمان ازدستم
رفت. یک وقت دیدم جلسه به آخر رسید و آقا صحبتها را جمع کرد.
هنوز صدای صلوات در فضا موج میزد که چندنفر از حاضرین بلند شدند، کیف بزرگی همراهشان بود. در محضر
آقا سلام کردند نشستند. یکی از آنها درِ کیف را باز کرد و گفت: «این پول، سهم امام است. البته مقدارش زیاد
است. آوردیم تا خدمت شما تقدیم کنیم.»
آقا با حوصله گوش میداد. مرد ادامه داد: «یک مطلب را باید عرض کنیم. ما میخواهیم مسجدی در محل
مجلات دوست کودکانمجله کودک 71صفحه 22