
داستان دوست
روزهای برفی
مهری ماهوتی
«سیّد مرتضی» تکههای برف را از کف کفشهایش تکاند و با
احتیاط از پلّهها بالا رفت. خانم، روی بالکن خانه، نگران و کلافه
ایستاده بود و به برفها خیره شده بود.
سیّد سرفۀ بلندی کرد و در حالی که با یک دست، نانها را
نگه میداشت، دست دیگرش را جلوی دهانش گرفت و«ها»کرد.
به پلۀ آخر که رسیّد، ایستاد.
- سلام علیکم حاج خانم، صبح به خیر. چه خبر شده؟ چرا
ناراحتید؟
- سلام سیّد.
معلوم بود که اصلاً حوصله ندارد. ادامه داد: چیزی نیست.
راستش کوپن تاید نداریم. رختهای آقا روی دستم مانده. اجازه
نمیدهد لااقل تاید آزاد بخریم. ماندهام معطّل؛ که چه کنم!
سیّد مثل یاکریمهای سرگردان دور خودش چرخ خورد.
یک سبد لباس، کنار دیوار بود. ازمیان آنها عبای آقارا فورا شناخت.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 73صفحه 10