
قصه دوست
عنکبوت کوچک و پیر زن مهربان
نوشته : رامین مولایی
سالها پیش در کلبه کوچکی بر بالای کوهی پوشیده از جنگلی سرسبز و زیبا، پیرزن بسیار
خوب و مهربانی زندگی میکرد. او موهایی به سفیدی و پاکی برف و صورتی به روشنایی آفتاب
داشت.
پیرزن تنها بود و کمی غمگین، چون کسی به دیدن او نمیآمد. تنها چیزی که او در این دنیا
داشت یک صندوق چوبی قدیمی بود و یک دوست، عنکبوت کوچکِ پر کار و مهربانی که وقتی او
توریهای زیبا و بسیار ظریفی میبافت و روی آنها را گلدوزی میکرد، به او کمک میکرد.
عنکبوت کوچک خیلی خوب میدانست که پیرزن کی خوشحال است و کی غمگین. او همیشه
به کارهای پیرزن با دقت نگاه میکرد. او از پیرزن مهربان چیزهای زیادی یاد گرفته بود و با خود
فکر میکرد خیلی عالی خواهد شد اگر بتواند پیرزن مهربان را راضی کند تا برای دیدن و
صحبت کردن با مردم دهکده، از کوه پایین بروند. به این ترتیب مردم دهکده میفهمیدند
که چه چیزهای با ارزشی میتوانند از پیرزن دانا بیاموزند. زندگی او به آنها میآموخت
که اگر تنها هم بمانند باید برای پیروز شدن بر مشکلات روزمرۀ زندگی، شجاع و
قوی باشند و از هیچ چیز نترسند و مهمتر از همه اینکه چطور داستانهای خیالی
زییا و شیرین خلق کنند.
عنکبوت کوچک و پیر زن ساعتها در کنار هم، جلوی شومینه مینشستند و
دانه دانه نخها را گره میزدند و به هم میبافتند.
پیرزن دیگر به سختی میتوانست کلاف نخها و قلاب بافتنی را در دستهایش
نگهدارد و میگفت:
- چقدر احساس خستگی میکنم! این گرههای ریز خیلی چشمهایم را آزار میدهند!
ولی عنکبوت او را دلداری میداد و سعی میکرد تا او را بخنداند.
بالاخره روزی عنکبوت با خودش گفت: «دیگر زمان آن رسیّده تا فکرم را عملی
کنم، پس به پیرزن مهربان گفت:
- میدانی باید چه کار کنیم؟ به دهکده برویم و کارهای دستی خودمان را
بفروشیم! به این ترتیب، هم پول خوبی به دست میآوریم و با آن لوازمی را که
احتیاج داریم، میخریم و هم با مردم دهکده آشنا میشویم و با آنها صحبت میکنیم!
پیرزن زیاد به این پیشنهاد موافق نبود:
- اما من مدت درازی است که با کسی صحبت نکردهام تو فکر میکنی چیزی که
من بگویم میتواند برای دیگران مهم باشد؟
- البته! آن وقت میبینی که چقدر لذت میبریم!
پس به راه افتادند، آنها چنان با اشتیاق و عجله پایین میرفتند که انگار نمیخواستند حتی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 73صفحه 24