مجله کودک 74 صفحه 26

نمی­دانم چگونه بگویم. کمی خجالت می­کشم! یک لحظه ایستاد. دستش را به دیوار گرفت. یک نفسِ راحت کشید و با دستِ لرزان خود از پیشانی­اش پر از خط­های ریز و درشت بود، دانه­های ریز عرق را گرفت. نسیم کوچک و خنکی، مثل سنجاقک بال زد و به طرف او آمد. بعد صورت پیرمرد را بوسید و ریشهای سفید و بلندش را لرزاند . پیرمرد با خودش گفت: «همسایه­ام زید می­گوید شاید پیامبر (ص) از این حرف تو رنجیده شود؛ اما نه، حضرت محمد (ص) آنقدر مهربان و خودمانی است که می­شود هر دردِ دل و شکایتی را به او گفت.» کنار مسجد، روی یک نخل بزرگ، گنجشکهای زیادی آواز می­خواندند. پیرمرد از آواز آنها خوشش آمد. ناگهان پیرمرد از بیرون مسجد، پیامبر (ص) را دید. قند توی دلش آب شد. زود داخل مسجد رفت و بلند گفت: «سلام بر پیامبر (ص) عزیز!» پیامبر (ص) لبخند زد و به سلام او جواب داد. بعد به احترامش جلو آمد. پیرمرد پیامبر (ص) را در آغوش گرفت و صورت مثل ماهش را بوسید. پیامبر (ص) و یارانش با نگاهی پُر مهر منتظر ماندند تا او خواسته­اش را بگوید. پیرمرد گفت: «مَعاذ، پیشنماز محلّۀ ماست. او نمازهایش را آنقدر طولانی می­خواند که من خیلی زود خسته می­شوم. آنقدر برایم سخت است که دیگر تحمل ایستادن ندارم و پاهایم درد می­گیرند!» او ادامه داد: «اگر می­شود کاری بکنید و به او چیزی بگویید!» پیامبر (ص) ناراحت شد. آنقدر، که از چهره­اش به خوبی معلوم بود. حضرت رو به دوستانش گفت: «هرکدام از شما اگر بخواهید پیشنماز بشوید، باید سوره­های کوچک را در نماز بخوانید، زیرا در نماز جماعت، آدمهای مریض و ضعیف و پیر هم هستند.» بعد در حالی که سراغ معاذ را می­گرفت، دستور داد که کسی نمازش را طولانی نکند، تا همۀ مردم بتوانند به نماز جماعت بروند. پیرمرد خوشحال شد. دوبارۀ صورت (ص) را بوسید. بعد از مسجد بیرون آمد و تند تند طرفِ خانه­اش راه افتاد تا این خبر را به دوستش زید بگوید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 74صفحه 26