
نمیدانم چگونه بگویم. کمی خجالت میکشم!
یک لحظه ایستاد. دستش را به دیوار گرفت. یک نفسِ راحت
کشید و با دستِ لرزان خود از پیشانیاش پر از خطهای ریز و درشت
بود، دانههای ریز عرق را گرفت. نسیم کوچک و خنکی، مثل سنجاقک
بال زد و به طرف او آمد. بعد صورت پیرمرد را بوسید و ریشهای سفید
و بلندش را لرزاند . پیرمرد با خودش گفت: «همسایهام زید میگوید
شاید پیامبر (ص) از این حرف تو رنجیده شود؛ اما نه، حضرت محمد (ص)
آنقدر مهربان و خودمانی است که میشود هر دردِ دل و شکایتی را به
او گفت.»
کنار مسجد، روی یک نخل بزرگ، گنجشکهای زیادی آواز
میخواندند. پیرمرد از آواز آنها خوشش آمد.
ناگهان پیرمرد از بیرون مسجد، پیامبر (ص) را دید. قند توی دلش
آب شد. زود داخل مسجد رفت و بلند گفت: «سلام بر پیامبر (ص)
عزیز!»
پیامبر (ص) لبخند زد و به سلام او جواب داد. بعد به احترامش
جلو آمد. پیرمرد پیامبر (ص) را در آغوش گرفت و صورت مثل ماهش
را بوسید. پیامبر (ص) و یارانش با نگاهی پُر مهر منتظر ماندند تا او
خواستهاش را بگوید. پیرمرد گفت: «مَعاذ، پیشنماز محلّۀ ماست. او
نمازهایش را آنقدر طولانی میخواند که من خیلی زود خسته میشوم.
آنقدر برایم سخت است که دیگر تحمل ایستادن ندارم و پاهایم درد
میگیرند!»
او ادامه داد: «اگر میشود کاری بکنید و به او چیزی بگویید!»
پیامبر (ص) ناراحت شد. آنقدر، که از چهرهاش به خوبی معلوم
بود. حضرت رو به دوستانش گفت: «هرکدام از شما اگر بخواهید
پیشنماز بشوید، باید سورههای کوچک را در نماز بخوانید، زیرا در نماز
جماعت، آدمهای مریض و ضعیف و پیر هم هستند.»
بعد در حالی که سراغ معاذ را میگرفت، دستور داد که کسی
نمازش را طولانی نکند، تا همۀ مردم بتوانند به نماز جماعت بروند.
پیرمرد خوشحال شد. دوبارۀ صورت (ص) را بوسید. بعد از
مسجد بیرون آمد و تند تند طرفِ خانهاش راه افتاد تا این خبر را به
دوستش زید بگوید.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 74صفحه 26