
میپرسم: «بچّهها با دیدن شما چه عکس العملی
نشان میدهند؟»
میگوید: «معمولاً بچّهها با دیدن من به یاد
شخصیتهای کارتونی یا عروسکی میافتند و خوشحال
میشوند. بعضی از آنها به طرفم میآیند، با مهربانی با من
دست میدهند، یا اینکه با من شوخی و صحبت میکنند.
بعضی دیگر با دیدن من از دور برایم دست تکان میدهند.
امّا بعضی از بچّهها به خصوص آنهایی که سنّ و سالشان کم
است و یکی دو سالی بیشتر ندارند، خیلی موقعها میترسند
و حتّی جیغ میکشند و گریه میکنند، یا از ترس در آغوش
پدر و مادرشان قایم میشوند. البتّه معمولاً همان بچّههایی
هم که از من میترسند، بعد از اینکه همراه با پدر و مادرشان
به طرف من میآیند، ترسشانمیریزد و آنقدر با من صمیمی
میشوند که هر روز با اصرار، پدر و مادرشان را به اینجا
میکشانند تا باز هم مرا ببیند و با هم کنیم.»
«در این شش ماهی که لباس عروسکی پوشیدهای، با چند نفراز بچّهها دوست شدهای؟»
کمی فکر میکند و پاسخ میدهد: «البتّه
من هر روز با دهها و شاید هم صدها نفر از
بچّه ها آشنا میشوم. خیلی از آنها را شاید یکبار
بیشتر ندیده باشم و شاید قرار باشد که دیگر هم
نبینم، با وجود این همۀ آنها دوستان جدید من
محسوب میشوند. اما در میان همه این
بچّهها، تعدادی از بچّه های مدرسۀ نزدیک
رستوران هستند که با آنها خیلی صمیمی
شدهام و هر روز بعد از مدرسه به سراغم میآیند
و با هم صحبت میکنیم.»
میخواهم در مورد آرزوهایش برایم بگوید.
میگوید: «آرزو دارم یک روز راستی راستی
بازیگر شوم. یک چهره معروف تلویزیونی
مثل کلاه قرمزی واقعی یا زی زی
گولوی حقیقی.»
از تحصیلاتش میپرسم، پاسخ
میدهد: «متأسفانه تا کلاس سوّم راهنمایی بیشتر
نتوانست درس بخواند.»
میپرسم پرا؟ میگوید : «خُب دیگر، وقتی دو سال
در امتحانات مردود شدم، گفتم شاید بهتر باشد به جای
مدرسه رفتن کار کنم و کمک خرج خانوادهام بشوم.»
- برای آیندهات چه نقشهای کشیدهای؟
نگاهی به آسمان میکند و میگوید: «هر چه خدا
بخواهد. امّا اگر بشود، دوست دارم کمی پول پسانداز کنم
تا بتوانم درسم را ادامه بدهم و در آینده برای خودم کسی
باشم.»
از او میخواهم خاطرهای از شغلش برایم تعریف کند،
و او تعریف میکند: «یک روز در مقابل رستوران با لباس
عروسکی ایستاده بودم و مشغول توزیع آگهیهای رستوران
در میان رهگذران بودم، اتفاقا در میان مردم یکی از
هنرپیشههای معروف تلویزیون را دیدم که میخواست از
رستوران ما غذا بگیرد. جلو رفتم و بعد از سلام و علیک، از
ایشان خواستم تا به عنوان یادگاری چیزی برایم بنویسد.
آقای هنرپیشه هم با مهربانی خواهش مرا پذیرفت و پشت
یکی از آگهیهای رستوران که در دستم بود و توزیع میکردم،
برایم یک بیت شعر به عنوان یادگرای نوشت و
آن را امضاء کرد. یک روز دیگر هم در میان
مردم، یکی از فامیلهایمان را دیدم و جلو رفتم
و با اسم او را صدا کردم. آن بندّۀ خدا هم که
چهرۀ مرا از پشت نقاب عروسکی
نشناخته بود، از تعجّب زبانش
بند آمد که من چه کسی
هستم و از کجا اسم او را
میدانم. امّا بعد که نقابم
را برداشتم و او مرا شناخت،
از اشتباهی که رخ داده بود یک عالمه خندید.»
هنوز صحبتم با علی عزیزی تمام نشده، که
یکی از همکارانش صدایش میزند و از طرف
مدیر رستوران پیغام میآورد که به کارش برسد.
من هم آرزو میکنم که یک روز علی به تمام
آرزوهایش برسد، درس بخواند و بعد یک بازیگر درست
و حسابی و به قول خودش مثل کلاه قرمزی واقعی
یا زی زی گولوی حقیقی بشود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 74صفحه 30