
جنگل راه افتادند. ننه کلاغه داشت کیف میکرد
که سوار ماشین پلیس شده است. دلش
میخواست آقا پلیسه آزیر ماشین را روشن کند
تا همه آنها را ببینند. بالاخره هم طاقت نیاورد
و همان طور که پشت شیشۀ عقب نشسته
بود، گفت: «ببخشید، میشه آزیر رو روشن
کنید؟»
عمو زحمتکش گفت: «اِه ، ننه کلاغه شما هم بچه
شدید؟»
ننه کلاغه ناراحت شد و هیچی نگفت. آقا پلیسه گفت:
«ننه کلاغه آژیر مال موقعی یه که اتفاق باشه و ما مجبور
باشیم به سرعت بریم و مردم هم متوجه بشن
و از سر راه برن کنار نباید توی وضعیت
عادی از اون استفاده کنیم.»
ننه کلاغه دیگر چیزی
نگفت. ماشین پلیس در دل جنگل
رفت و رفت و رفت. اولین کسی که
آن را دید، میمو بود که داشت روی
یک شاخه بالای درخت تاب
میخورد. تا می مو ماشین را دید،
دوید و همۀ حیوانها را خبر کرد و
همه با هم به طرف خیابان راه افتادند. آقا خرسه از همه
خوشحالتر بود و تندتر از همه به طرف ماشین پلیس
میرفت.
ماشین که ایستاد، حیوانها هم رسیدند. عمو زحمتکش پیاده شد، در عقب را باز کرد تا ننه کلاغه هم پیاده شود.
آقاپلیسه همان طور پشت فرمان نشسته بود و حیوانها را نگاه میکرد. عمو زحمتکش گفت: «شما تشریف نمیآرید
پایین؟»
آقا پلیسه آب دهنش را قورت داد و گفت: «این حیوونا خطرناکن.»
ننه کلاغه گفت: « نه ننه جون، اینا کاری با شما ندارن، اینا اومدن شما رو ببینن.»
تا آقا پلیسه از ماشین پیاده شد، یکدفعه همه حیوانهـا عقب عقب رفتند. ننه کلاغه رفت روی آژیر ماشین نشست
و گقت: «اِه، از چی ترسیدید؟ پلیس که ترس نداره. این آقا پلیسه اومده به ما کمک کنه.»
حیوانها با ترس به آقا پلیسه نگاه میکردند و آقا پلیسه هم به آنها. ننه کلاغه و عمو زحمتکش هم سعی میکردند
آنها را مطمئن کنندکه هیچ کدام برای هم خطری ندارند؛ اما این کار، کارسختی بود. چون حیوانها تا به حال از نزدیک،
پلیس ندیده بودند، آقا پلیسه هم هیچ وقت این قدر به حیوانات جنگل نزدیک نشده بود.
ادامه دارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 74صفحه 32