
قصه دوست
رعد و برق
نوشته اتو کامپ
ترجمه کمال بهروز کیا
هوا تاریک شده بود. ساعت چهار بعد
از ظهر بود. مادر از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
او گفت: «چه هوای گرمی! به نظرم آسمان رعد و برق
بزند.»
من به یاد حرف معلّم افتادم و گفتم: «امروز هم سر کلاس
خانم معلّم به دماسنج که نگاه کرد، همین حرف را زد و گفت، به
نظرم آسمان رعد و برق بزند.»
خواهرم «لوتا» با شنیدن حرفهای ما وحشت
کرد. برای همین عروسکش را کنار گذاشت و پیش
مادر رفت و گفت: «مامان! من از رعد و برق میترسم. اگر رعد
و برق بزند، من پنهان میشوم.»
هر وقت آسمان رعد و برق میزد، خواهرم میترسید و پنهان
میشد.
مادر گفت: «رعد و برق که ترس ندارد، عزیزم.»
من به کنار پنجره رفتم. آسمان را نگاه کردم و گفتم: «هوا
چه تاریک است! آسمان دیده نمیشود. معلوم نیست هوا توفانی
است یا ابری. باید به پشت بام بروم.»
مادرگفت:«نه! بهتر است همین جا بمانی! پشتبام خطرناک
است.»
ناگهان اتاق روشن شد و چیزی نگذشت که آسمان غرش
کرد. مادر با عجله از کنار پنجره دور شد و گفت: «عجب رعد و
برقی!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 76صفحه 24