
امیر شیوخ، 8 ساله، از جهرم
محسن بیرجانی،11ساله از اهواز
صرفه جویی
مرد خسیسی به همرا ه همسر و تنها
دخترش در یکی از ساختمانهای مرتفع زندگی
میکردند. روزی روی پشتبام رفت تا آنتن
تلویزیون را درست کند. یکی از پاهایش لغزید
و پایین افتاد. همین که به پنجرۀ آشپزخانۀ
آپارتمان خودش رسید، با فریاد به همسرش که
مشغول آشپزی بود گفت: فقط برای دو نفر غذا
درست کن نه سه نفر!
سکوت
شخصی که عاشق سکوت و آرامش بود،
یک نوار ضبط صوت خالی خرید. دوستش که
از او بیشتر عاشق سکوت بود، نوار را ازاو گرفت
تا برای خودش ضبط کند!
من یک قاصدک
در کوچه دیدم
آن را برداشتم
زودی دویدم
در خانۀخود
قایمش کردم
آن را به مامان
نشان ندادم
وقتی که شب شد
مامانم خوابید
آن را برداشتم
رفتم به حیاط
بعد از چند لحظه
دعایی کردم
بعدش هم او را
رهایش کردم
مرضیه اکبریفر کلاس دوم از تهران
چند لطیفه
فرستنده: مرتضی خواجهایم، 8 ساله، از سبزوار
کار خیر
دو نفر دربارۀ کار خیری که در زندگیشان انجام داده
بودند، با هم صحبت میکردند، یکی از آن دو گفت: من
زندگی یک انسان را نجات دادهام! دوّمی پرسید: چگونه
این کار را کردی؟
اوّلی گفت: روزی به بخیلی برخوردم. به او گفتم:
اگر صد درهم به تو بدهم چه میکنی؟ گفت: از خوشحالی
میمیرم! من هم ندادم تا نمیرد... و به این ترتیب جانش
را نجات دادم.
مریض باهوش
مردی از مریضی پرسید: چرا داروهایت
را پنج دقیقه زودتر از وقتش میخوری؟
مریض جواب داد: میخواهم میکروبها
را غافلگیر کنم!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 77صفحه 4