
قصۀ
دوست
داستانهای
یک قل، دو قل
کچلهای کت و شلواری
قصّۀ پنجاه و هفتم
طاهره ایبد
من و محمد حسین و بابایی و مامانی رفتیم خانۀ عمه خانم برای عید دیدنی. ما حالا دیگر با
عمه خانم دوست شده بودیم؛چون عمه خانم دیگر ما را قنداق نمیکرد.
وقتی ما رفتیم خانۀ عمه خانم،خانهشان شلوغِ شلوغ بود، یک عالمه مهمان آنجا بود. سه تا بچه هم
بود. من و محمد حسین خجالت میکشیدیم برویم توی اتاق. آخر هردوتایمان کچل بودیم. خیلی بد
است که آدم توی عید، کچل باشد. ما پشت سر مامانی و بابایی قایم شدیم که بچهها ما را نبینند. یکدفعه
یکی از آن بچههای فضول بیادب تا ما را دید، گفت: «اینارو، کچلهای کت و شلواری! چقدر مثل هماند.»
من خیلی خجالت کشیدم. محمد حسین هم عصبانی شد و دوید و رفت که آن پسر؟ لوس را بزند؛
اما بابایی دستش را گرفت و گفت: «اِه، آبروریزی نکن.»
محمد حسین گفت: «اون داره آبروریزی میکنه، باید حسابش رو برسم.»
مامانی گفت: «اون وقت به عمه خانم میگم که بهت عیدی نده.»
بعد دیگر محمد حسین نخواست دعوا کند و ما با مامانی و بابایی رفتیم یک گوشه نشستیم.
یعنی اول عمه خانم را بوس کردیم و عید مبارکی گفتیم و بعد نشستیم. عمه خانم هم ما را
بوس کرد. همه میخواستند ما را بوس کنند، من اصلاً دلم نمیخواست کسی بوسم کند،بعضیها
هم که بوسشان آبدار بود، بدترتر بود.
من و محمد حسین پیش مامانی و بابایی نشستیم، آن بچهها هم آمدند و
نشستند بغل دست ما. عمه خانم شیرینی و آجیل آورد. من خواستم چند بار آجیل
بریزم، ولی مامانی نگذاشت و با انگشتش زد توی پهلویم که یعنی برندارم. ولی
محمد حسین که بغل دست مامانی نبود،چند بار آجیل ریخت. از یک جاهایی هم
آجیل برمیداشت که بیشترتر پسته و بادام و فندق داشت. آن بچهها هم که بیادب
بودند، مثل محمد حسین زیاد آجیل برداشتند و مامانی از پشت سر من، یواش به
محمد حسین گفت: «کار خیلی بدی کردی، آبروی منو بردی، بگذار از اینجا بریم،
بهت میگم.»
محمد حسین شانهاش را انداخت بالا و مشت مشت آجیلها را ریخت توی جیبش.
من هم زیاد آجیل میخواستم. نمیشد که همۀ بچهها زیاد داشته باشند، فقط من نداشته
باشم. به محمد حسین گفتم: «یک خرده آجیل بده به من.»
محمد حسین گفت: «اِه زرنگی؟ میخواستی خودت برداری.»
گفتم: «بده دیگه، تو زیاد داری.»
محمد حسین از توی بشقاب آن پسره که بیادب بود، پسته برداشت و پوستش را که شور
بود، لیسید و بعد خود پسته ر ا خورد و گفت: «زیاد دارم که زیاد دارم،تازه مامانی بعد میخواد
منو دعوا کنه. مامانی با من دعوا کنه، ولی آجیلها رو تو بخوری،یک دونه هم نمیدم.»
آن وقت که باز آن پسره حواسش نبود،از توی بشقابش بیشترتر آجیل برداشت و تخمهها را
با پوست جوید و پسته و بادامهایش را ریخت توی جیبش. من نمیخواستم آجیلم زود تمام شود،
آنها را ریختم توی جیبم و کم کم میخوردم. یک دانه تخمه برداشتم، خواستم آن را بشکنم و
مجلات دوست کودکانمجله کودک 77صفحه 10