
پوستش را بکنم که خرد شد، من هم با پوست همهاش را خوردم. محمد حسین گفت: «اگه آجیل میخوای
پاشو برو از توی کاسه بردار.»
گفتم: «مامانی دعوام میکنه.»
محمد حسین گفت: «ترسو، مامانی که حواسش نیست، داره حرف میزنه. اگه نمیخوای، نرو؛ ولی تو
خونه، هی نیای بگی محمد حسین یک دونه پسته بده،یک دونه تخمه بده، من هیچی بهت نمیدم.»
بعد دوباره از توی بشقاب آن پسره آجیل برداشت. این دفعه پسره، او را دید، با یک قیافهای که انگار
خیلی زیاد عصبانی بود،به محمد حسین نگاه کرد و نگاه کرد. محمد حسین صورتش را این وری کرد، یعنی
به من نگاه کرد، نمیخواست به پسره نگاه کند. پسره باز به محمد حسین نگاه کرد،به جای محمد حسین
من داشتم میترسیدم. برای همین از آنجا بلند شدم. آن وقت پسره یکدفعهای محمد حسین را هل داد و
گفت: «اوهوی تو چرا داری آجیلهای منو میخوری؟ میبینم هی داره کم میشه.»
محمد حسین گفت: «من که آجیل تو رو نخوردم؛ مال خودم بود.»
پسره گفت: «مگه تو از تو این بشقاب ور نداشتی،کچل.»
محمد حسین هلش داد و گفت: «کچل خودتی. اصلاً دلم خواست که آجیلهاترو
بخورم، به تو هم ربطی نداره، اصلاً آجیلها مال تو نیست که مال عمه خانم خودمونه،
مگه نه محمد مهدی؟»
من سرم را تکان دادم.
یکی از آن پسرها که دختر بود و موهایش هم بلند بود و خیلی هم زبان دراز
بود؛ گفت: «اِه، عمه خانم شما که نیست، مامان بزرگ ماست.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 77صفحه 11