
آدمبزرگها همهشان داشتند با هم حرف میزدند. اتاق خیلی شلوغ بود و هیچ کسِ هیچ کس حواسش نبود
که دارد دعوا میشود. مامانی هم حواسش نبود. من یک ذره یک ذره رفتم طرف آن میزی که رویش آجیل
گذاشته بودند،شیرینی هم بود. نزدیکِ میز ایستادم و آدم بزرگها را نگاه کردم، بیشترتر هم مامانی و بابایی را
نگاه کردم. بعد یواش دستم را بردم جلو که آجیل بردارم؛ ولی یکدفعه ترسیدم. میترسیدم تا دستم را ببرم توی
کاسه، یکی مرا ببیند. بعد تندی دستم را کشیدم، ولی من هم زیاد آجیل میخواستم، مثل بقیه بچهها. داشتـم
به پستهها که گنده بودند و پوستشان باز شده بود، نگاه میکردم، دهنم آب افتاده بود. بابایی میگفت آنها پستۀ
خندانند. این پستۀ خندانها داشتند گریۀ مرا در میآوردند. بادامها هم خیلی بزرگ و خوشمزه بودند، فندق هم
زیاد داشت. همین جوری که داشتم به آنها نگاه میکردم،یکدفعه یکی گفت: «چیزی میخوای عزیزم؟»
عمه خانم بود. خیلی ترسیدم، نمیتوانستم حرف بزنم. هول هولکی گفتم: «ه ه هیچی.»
خواستم بروم سر جایم بنشینم که عمه خانم دستم را گرفت و گفت: «وایسا ببینم.»
من بیشترتر ترسیدم،خواستم به عمه خانم بگویم که قول میدهم دیگر به
آجیلها نگاه نکنم که عمه خانم گفت: «بگو ببینم تو کدوم یکی
هستی؟ اونی که چهار تا قاشق آجیل ریخت؟»
گفتم: «نه به خدا عمه خانم،محمد حسین زیاد برداشت.»
بعد جیب کتم را گرفتم و به عمه خانم گفتم :«نگاه کنید من
چقدر کم دارم.»
بعد آن یکی جیبم را هم که خالی بود به او نشان دادم و گفتم:
«نگاه کنین هیچی توش نیست.»
آن وقت عمه خانم یکدفعهای یک قاشقِ پُر پُر آجیل برداشت
و ریخت توی جیب من. من خیلی خوشحال شدم، میخواستم عمهخانم
را بوس کنم؛ ولی نکردم، آخر این جوری عمه خانم فکر میکرد که
من خیلی شکمو هستم. بعد تندی آمدم سرجایم بنشینم
که دیدم محمدحسین هنوز دارد با آن بچهها دعوا میکند. وقتی
رفتم پیش او، به من گفت: «تو کجا رفتی؟ منو تنها گذاشتی؟»
گفتم: «اِه، به من چه، تو آجیلهای اونو خوردی.»
محمد حسین زد توی پهلوی من و
گفت: «هیس.»
بعد آن پسره گفت: «آی کچل،
آجیل منو میدی یا نه.»
محمد حسین گفت: «کچل خودتی،
اون دو تا هم هستن.»
بعد برای این که مامانی نفهمد
به من گفت: «بیا بریم توی حیاط.»
آن پسره هم آجیلها و
شیرینیهایش را ریخت توی
جیبش. ما بلند شدیم و رفتیم توی حیاط.
آن بچهها هم آمدند. آن پسره به آن
دو تا که یکیشان دختر بود و
مجلات دوست کودکانمجله کودک 77صفحه 12