مجله کودک 77 صفحه 13

یکی­شان پسر گفت: «این دو تارو نگاه کنین، کچلِ کچل هستن. چقدر خنده­دارن. ای کیوسان­هارو.» بعد با مسخره گفت: «شما دو تا از اول کچل به دنیا اومدین یا تازگی­ها کچل شدین؟» من و محمد حسین خیلی عصبانی شدیم. محمد حسین رفت جلو و آن پسره را هل داد، او هم محمد حسین را هل داد. آن یکی پسره که کوچولوتر بود، گفت: «مهیار بزنش.» دختر هم گفت: «مهیار موهاش رو بکن.» آن وقت همه­شان زدند زیر خنده. صورت محمد حسین حسابی قرمز شد و دوید و یقۀ پسره را گرفت و کتک­کاری شروع شد. من رفتم جلو که محمد حسین را بگیرم و بیاورم عقب که دعوا نکند که یکدفعه یکی زد توی سر من و همه چیز قاتی پاتی شد و من هم آمدم توی دعوا. دختره داد زد: «کدومشون آجیل­ها رو خورد؟» پسره گفت :«نمی­دونم اینا مثل هم­اند. اصلاً دوتاشون رو بزنیم.» دختره ایستاده بود و هی می­گفت: «آفرین مهیار، آفرین کامیار، حسابشون رو برسید.» چهارتایی داشتیم حسابی کتک کاری می­کردیم که یکدفعه یکی داد زد: «اِه، اِه بچه­ها چی کار دارید می­کنید؟» من تندی رفتم یک گوشه ایستادم، تند تند نفس می­کشیدم. محمد حسین و آن دو تا هنوز داشتند دعوا می­کردند. همه مهمان­ها آمده بودند توی حیاط و من کلی خجالت کشیدم. بابایی من و بابایی آن بچه­ها دویدند که بچه­ها را از هم جدا کنند. بابایی دست محمد حسین را کشید. مامانی هم تندی آمد طرف من و محمد حسین. بابایی گفت: «آفرین بچه­ها، دست­تون درد نکنه، آدم با فامیلش دعوا می­کنه؟ پاک آبروی منو بردین.» بابایی آن بچه­ها هم به آنها گفت: «خیلی کار زشتی کردین، بی­ادبا.» آن دخترۀ فسقلی به بابایش گفت: «تقصیر ما که نبود، یکی از اون دو تا که شکل هم­اند،آجیل­های مهیار رو برداشت و خورد.» یکدفعه مامانی زد پشت دستش و گفت :«اِه، خدا مرگم بده، کف حیاط رو نگاه!» من و محمد حسین تندی کف حیاط را نگاه کردیم و بعد دست کردیم توی جیبمان، هرچی آجیل توی جیب ما بود، ریخته بود کف حیاط. آجیل­های توی جیب آن دو پسرهای لوس هم از توی جیبشان ریخته بود کف حیاط. من می­خواستم گریه کنم. محمد حسین نشست روی زمین که آجیل­ها را جمع کند بابایی تشرش زد. آن پسره هم زد زیر گریه و گفت: «من آجیل می­خوام.» عمه خانم خواست باز دوباره به ما آجیل بدهد؛ اما بابایی و مامانی نگذاشتند و گفتند: «باید تنبیه شوند.» بابایی و مامانی آنها هم نگذاشتند عمه خانم به آنها آجیل بدهد. بعد هم بابایی و مامانی ما و بابایی و مامانی آنها، دست چهارتایی­مان را گرفتند و کشیدند و گفتند: «زود همدیگر را بوس کنید و آشتی کنید.» من نمی­خواستم آنها را بوس کنم. محمد حسین هم نمی­خواست آشتی کند؛ اما بابایی چشم غرّه­ای رفت و گفت: «توی عید، کسانی هم که با هم قهرن، آشتی می­کنن، شما می­خواهید قهر کنید؟» آن­وقت دیگر به­زور به­زور باآنها آشتی کردیم. من خیلی ناراحت بودم، اصلاً همه­اش تقصیر محمدحسین بود که دعوا راه انداخت و همۀآجیل­هایمان هم ریخت کف حیاط، اصلاً کاشکی من نرفته بودم دعوا. چقدر دلم برای آجیل­هایی که ریخته بود کف حیاط و دختر عمه خانم جارویشان کرد،سوخت. «از سال جدید (از شماره 78 مجله دوست) داستان یک قل، دو قل را به صورت داستان مصور ببینید و بخوانید»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 77صفحه 13