مجله کودک 77 صفحه 30

شهر دوست قسمت آخر جنگل پر دردسر آقا خرسه ترسو نیست یلدا اشراقی آقا خرسه را پیدا کنند. و اما بشنوید از آقا خرسه که روز قبل از امتحان دلشوره و اضطراب گرفت و دلش اصلاً آرام و قرار نداشت. آقا خرسه حال بدی داشت،توی شکم گنده­اش یک جوری می­شد. احساس می­کرد که یک نفر دارد توی شکمش لباس چنگ می­زند و می­شوید. آقا خرسه آن قدر حالش بد بود که شب تا صبح خوابش نبرد و نمی­دانست چه کار کند. تنها چیزی که می­دانست این بود که از امتحان می­ترسد. صبح حال آقا خرسه بدتر شد و او مجبور شد که قبل از طلوع خورشید به طرف غاری که خوابگاه زمستانی­اش بود، برود، شاید آنجا حالش بهتر شود. خُرخُر وقتی خوب فکر کرد، حدس زد که پدرش به غار زمستانی رفته است، برای همین همراه می­مو راه افتاد و به طرف غار رفت. به کسی هم چیزی نگفت. توی راه خُرخُر خیلی اوقاتش تلخ بود. می­مو گفت: «حالا چرا اوقاتت تلخه، بالاخره یک جوری می­شه، حتماً بابات رو پیدا می­کنیم.» خُرخُر گفت: «من جلوی بقیه حیوونا خجالت می­کشم.» وقتی آنها به غار زمستانی رسیدند. آقا خرسه شکمش را گرفته بود و هی دور خودش می­چرخید. خُرخُر به طرف او دوید و گفت: «بابا، بابا تو کجایی؟» آقا خرسه گفت: «دلم، دلم پیچ می­خوره.» می­مو گفت: «خب چرا اومدین اینجا؟ تو خونه می­موندین تا مامانم براتون دوا بیاره.» آقای پلیس خواست در ماشین را بازکند و سوار شود که عمو زحمتکش جلو رفت و گفت: «شما یک نیمساعتی صبر کنید تا ما آقا خرسه رو پیدا کنیم.» سنجاب گفت: «اگه آقاخرسه، پلیس جنگل نشه،آقا پلیسه مجبوره اینجا بمونه.» آقای پلیس گفت: «چی گفتی؟ من ایجا بمونم؟» خاله میمون گفت: «خب آره دیگه، اینجا هم پلیس می­خواد.» آقای پلیس کلاهش رابرداشت و سرش راخاراند و گفت: «خیلی خب، من نیم ساعت صبر می­کنم؛ اما اگه آقا خرسه پیداش نشد،من می­رم.» خُرخُر داشت گریه می­کرد. می­مو به او گفت: «غصه نخور، فکر نکنم اتفاق بدی برای بابات افتاده باشد، حتماً ازترس رفته توی یک جا قایم شده.» خُرخُر از این حرف می­مو عصبانی شد و او را هل داد و گفت: «نه خیر بابای من ترسو نیست.» ننه کلاغه گفت: «حالا وقت دعوا نیست، هرکس از یک طرف بره و آقا خرسه رو پیدا کنه.» آقای پلیس نشست توی ماشینش. ننه کلاغه گفت: «شما نمی­روید دنبال آقا خرسه؟» آقای پلیس گفت: «ممکنه وقتی من برم،آقاخرسه بیاد، اون وقت اگه ببینه که من نیستم، فکرمی­کنه­که­رفتم شهر، اون هم می­ره خونه.» خورخور گفت: «آقا پلیسه آژیر ماشینت رو روشن کن تا آقا خرسه بشنوه و بیاد.» آقای پلیس کمی فکر کرد و گفت: «نه،اون وقت ممکنه آقا خرسه بترسه.» خُرخُر داد زد: «نه خیر بابای من ترسو نیست.» ننه کلاغه گفت: «خب همه راه بیفتن.» هرکس از یک طرف رفت، یکی به طرف رودخانه رفت، یکی بالای جنگل،یکی پایین و یکی به طرف غار،تا شاید

مجلات دوست کودکانمجله کودک 77صفحه 30