
غزل تهرانی، 13 ساله، از تهران
قلک
در یکی از روزهای فصل بهار، مادر زهرا به او گفت که امروز او را به
فروشگاهی میبرد تا کمی خرید کنند. زهرا چون بازار رفتن را خیلی دوست
داشت، سریع لباسهایش را پوشید و آماده رفتن به بازار شد. درفروشگاه،زهرا
از مادرش اجازه گرفت تا کمی در اطراف بگردد. وقتی در فروشگاه در حال
راه رفتن بود، چند وسیله از روی قفسهها برداشت و به طرف صندوق فروشگاه
رفت. جنسهایی را که برداشته بود، به صندوقدار فروشگاه داد، آن وقت پولی را
که در جیب لباسهایش بود، در آورد و به صندوقدار داد.
صندوقدار فروشگاه گفت: «این پول کم است، شما نمیتوانید با این پول کم،
این همه خرید بکنید.»
زهرا با ناراحتی تمام وسایل را سر جایش گذاشت و روی صندلی فروشگاه
نشست. ناگهان مادرش که از دور متوجه او بود، پیش او رفت و قلّکی را به او
داد و گفت: «بگیر دخترم، از این به بعد پولهایت را در این قلک پسانداز کن
تاوقتی به پول احتیاج داشتی، بتوانی ازپولی که پسانداز کردهای استفاده
کنی.»
زهرا با خوشحالی قلک را گرفت و با مادرش به طرف خانه رفتند.
فریده روحی نژاد، 11 ساله، از قم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 79صفحه 4