حکم کنند. به شرط این که هر چه گفتند، قبول کنی!
بالاخره روز اسبابکشی از راه رسید. هنوز باور نمیکردم که دارم این شهر را
ترک میکنم.
درخواست از آقای بروجردی هم به نتیجهای که میخواستم نرسید. خودم
باید میدانستم که حکم ایشان هم همین است که نباید مردم را منتظر بگذارم.
مخصوصاً که قبل از ایشان، او هم همین نظر را داده بود و امکان نداشت آقای
بروجردی نظر دیگری داشته باشد.
چارهای نبود، به خداتوکل کردم و برای آخرین وداع،نزد استادم رفتم.به زحمت،
جلوی اشکم را گرفته بودم. مثل فرزندی خودم را در آغوشش رها کردم. حالا که
همه چیز تمام شده بود، خجالت را کنار گذاشتم و مثل یک فرزند کنجکاو وگستاخ، با
بغض گفتم:
. آقا اصلاً چرا خودتان تشریف نمیبرید تهران؟ چرا من باید بروم؟ به
نرمی دستم را فشرد و گفت:
. مردم گفتهاند«عبدالکریم»، به جدّم قسم اگر میگفتند «روح الله»
من پیشقدم میشدم!»
تمام راه به آخرین جملهاش فکر میکردم. او نگفت کسی مثل
من باید در حوزه بماند و یا این که به زودی مرجع تقلید خواهم شد،
پس نباید قم را ترک کنم. او فقط از وظیفه میگفت. اگر همان روز
مردم تهران یا هر شهر دیگری از او میخواستند، همه چیز را رها میکرد.
به خاطر همین بود که خدا کاری کرد که سالها بعد، تمام
مردم ایران او را بخواهند، فقط او را. و او هم تا آخر
عمر در کنار مردم ماند.
* برگرفته از خاطرات حجةالاسلام
والمسلمین عبدالکریم حقشناس. پابهپای
آفتاب. ج 3 . ص 24
مجلات دوست کودکانمجله کودک 79صفحه 9