مجله کودک 79 صفحه 9

حکم کنند. به شرط این که هر چه گفتند، قبول کنی! بالاخره روز اسباب­کشی از راه رسید. هنوز باور نمی­کردم که دارم این شهر را ترک می­کنم. درخواست از آقای بروجردی هم به نتیجه­ای که می­خواستم نرسید. خودم باید می­دانستم که حکم ایشان هم همین است که نباید مردم را منتظر بگذارم. مخصوصاً که قبل از ایشان، او هم همین نظر را داده بود و امکان نداشت آقای بروجردی نظر دیگری داشته باشد. چاره­ای نبود، به خداتوکل کردم و برای آخرین وداع،نزد استادم رفتم.به زحمت، جلوی اشکم را گرفته بودم. مثل فرزندی خودم را در آغوشش رها کردم. حالا که همه چیز تمام شده بود، خجالت را کنار گذاشتم و مثل یک فرزند کنجکاو وگستاخ، با بغض گفتم: . آقا اصلاً چرا خودتان تشریف نمی­برید تهران؟ چرا من باید بروم؟ به نرمی دستم را فشرد و گفت: . مردم گفته­اند«عبدالکریم»، به جدّم قسم اگر می­گفتند «روح الله» من پیشقدم می­شدم!» تمام راه به آخرین جمله­اش فکر می­کردم. او نگفت کسی مثل من باید در حوزه بماند و یا این که به زودی مرجع تقلید خواهم شد، پس نباید قم را ترک کنم. او فقط از وظیفه می­گفت. اگر همان روز مردم تهران یا هر شهر دیگری از او می­خواستند، همه چیز را رها می­کرد. به خاطر همین بود که خدا کاری کرد که سالها بعد، تمام مردم ایران او را بخواهند، فقط او را. و او هم تا آخر عمر در کنار مردم ماند. * برگرفته از خاطرات حجةالاسلام والمسلمین عبدالکریم حق­شناس. پابه­پای آفتاب. ج 3 . ص 24

مجلات دوست کودکانمجله کودک 79صفحه 9