
تصویر دوست
زهرا و یک قصه بینمک ، اما شیرین
امیر محمد لاجورد
زهرا مانند هر روز از مدرسه برگشت. اما بر خلاف روزهای دیگر هر چه زنگ زد مادرش در را باز نکرد. خسته بود و گرسنه،
یک باره یادش افتاد دیشب مادر به او گفته که فردا برای عیادت پدر به بیمارستان میرود و کلید را به همسایهشان میسپارد.
پس ازگرفتنکلید وارد خانهشان شد وقبلازخوردن ناهار،به تمام کارهائی که مادرش سفارش کرده بود تا انجام دهد، عمل کرد.
مادر یک بشقاب غذاراحاضروآماده گذاشته بود و از زهرا خواسته بود آن روز ناهارش را سرد بخورد واصلا به اجاق گازدست نزند.
زهراگفت: «بهبه، معلومه که خیلی خوشمزه است.» اما اولین لقمه راکه دردهانشگذاشت دید نه تنها سرداست بلکه اصلا نمک هم ندارد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 79صفحه 14