مجله کودک 79 صفحه 14

تصویر دوست زهرا و یک قصه بی­نمک ، اما شیرین امیر محمد لاجورد زهرا مانند هر روز از مدرسه برگشت. اما بر خلاف روزهای دیگر هر چه زنگ زد مادرش در را باز نکرد. خسته بود و گرسنه، یک باره یادش افتاد دیشب مادر به او گفته که فردا برای عیادت پدر به بیمارستان می­رود و کلید را به همسایه­شان می­سپارد. پس ازگرفتن­کلید وارد خانه­شان شد وقبل­ازخوردن ناهار،به تمام کارهائی که مادرش سفارش کرده بود تا انجام دهد، عمل کرد. مادر یک بشقاب غذاراحاضروآماده گذاشته بود و از زهرا خواسته بود آن روز ناهارش را سرد بخورد واصلا به اجاق گازدست نزند. زهراگفت: «به­به، معلومه که خیلی خوشمزه است.» اما اولین لقمه راکه دردهانش­گذاشت دید نه تنها سرداست بلکه اصلا نمک هم ندارد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 79صفحه 14