
مادرم از بس که فکر پدر بوده یادش رفته نمک بریزد. و سپس برای پیدا کردن نمکدان به هر کجا که فکرش میرسید سرک کشید.
تا عاقبت نمکدانها را خالی و شسته شده در جا ظرفی دید. حالا چکار میتوانست بکند. آها... یک فکر بکر:«آسیه خانم»
و رفت سراغ همسایهشان. آسیه خانم خیلی تعارفکرد تا زهرا بیاید پیش آنها ناهار بخورد اما زهرا تشکر کرد و فقط نمکدان را گرفت.
حالا همه چیزبرای خوردن یکناهار خوشمزه آماده بود.اما ... زهرا تا آمد روی غذایش نمک بپاشد،دست نگه داشت و به فکر فرو رفت.
به یاد پدرش افتاده بود و اینکه مادر گفته بود که او باید تا مدتی غذای بدون نمک بخورد. زهرا نمکدان را کنار زد و به خود گفت:
«من هم به خاطر پدرم، امروز غذایم را بدون نمک میخورم.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 79صفحه 15