مجله کودک 79 صفحه 29

کمی بعد، مرد مسنّی خودش را معرفی کرد: «من بازرس «اِشنل» هستم. متأسفانه مشتری­ها فلنگ را بسته­اند. با وجود این،ممنون می­شوم، اگر یک بار دیگر مشاهدات خود را تکرار کنید. پس، شما از راه آهن آمدید...؟» خانم «اَنگن باخر» به نشانۀ تأیید سر تکان داد و گفت: «من از خیابان «کرویتس» پایین رفتم و همین که به خیابان «زِه» پیچیدم، دیدم که ماشین توقف کرد. دو مرد...» بازرس به میان حرف او پرید: «مطمئن هستید که پای دو مرد در کار بوده؟» -بله، دو نفر بودند. صدای رعد نگذاشت که کسی صدای شکستن شیشه را بشنود و بفهمد که آن­ها سوراخ بزرگی به وجود آوردند! بله، و بعد آن چیزها را به صندوق عقب ماشین کشاندند... مـن آن قـدر ترسیده بودم که ... بازرس به نشانۀ تأیید سر کان داد و گفت: «حالا دیگر خطری شما را تهدید نمی­کند. در ضمن من سؤالی دارم: «آیا می­توانید دست کم قیافۀ آن دو مرد را برای ماتوصیف کنید؟» خانم «انگن باخر» پس از کمی فکر کردن گفت: «یکی از آن­ها خیلی جوان­تر از دیگری بود.... و صورت لاغر و کشیده و شال گردنی به رنگ روشن داشت... دیگری مو به سرش نبود. ولی پیر هم نبود. تقریباً میانسال بود...» پلیس بازوی او را گرفت و با آرامش او را به طرف ماشین پلیس هدایت کرد. -بیایید، خانم«انگن باخر» ما الان یک اظهارنامه درست می­کنیم. در این فاصله می­توانید یک بار دیگر دربارۀ همه چیز فکر کنید. شایدیادتان بیفتندکه ماجرا واقعاً چطور اتفاق افتاده. خانم «انگن باخر» حیرت کرد و طوری که انگار نمی­فهمد موضوع چیست، به مأمور پلیس نگاه کرد و پرسید: «چرا این طور فکر می­کنید، آقای بازرس؟» - خیلی ساده است: چون چیزی که به من پای تلفن گفتید، با گزارشی که الان می­دهید در سه نکته فرق دارد! آن سه نکته در گفته­های خانم «آنگن باخر» چه بود؟

مجلات دوست کودکانمجله کودک 79صفحه 29