مجله کودک 83 صفحه 4

آینه دوست فاطمه گودرزی ، 7 ساله ، از تهران سپیده شیخ الاسلامی ، 11 ساله ، از اصفهان زهرا انباری ، 8 ساله ، از کاشان رویای بهاری در یکی از روزهای بهاری من رویای بسیار خوبی را دیدم. داستان از اینجا شروع شد که ناگهان خود را در میان باغ بزرگی دیدم. در آن باغ میوه های بسیار خوشمزه و گوناگون وجود داشت و مردمان بسیار گوناگونی نیز وجود داشتند. در آنجا پادشاه ظالم و ستمگری به نام سلطان وجود داشت. او زنان و مردان را اسیر می کرد و از آنها می خواست که به زور برای او کار کنند. در این رویا من به عنوان مردی بزرگ و جنگجو شناخته شده بودم. من برای اینکه با او مبارزه کنم ، سپاه بزرگی تشکیل دادم تا برای حمله به او آماده شوم. امّا ناگهان فکر کردم که بروم پیش سلطان و پیشنهاد صلح کنم و کم کم جزو افراد او شوم و افراد او را به قتل برسانم و این اسیرها را آزاد کنم. نقشه را برای سپاه خود تعریف کردم و مردم هم قبول کردند و پذیرفتند. سلطان هم پذیرفت و به این ترتیب همه جزو افراد او شدند و کم کم بعضی از افراد دشمن را می کشتند و زندانی ها را هم آزاد می کردند. امّا در یک اشتباه سلطان همه موضوع را فهمید ، امّا آن زمان دیگر دیر شده بود. آنها با تلاش زیاد جنگل را محاصره کردند و بالاخره مردم را شکست دادند و همه را زندانی کردند. اما هنوز آن مرد جنگجو رازش فاش نشده بود و در یک فرصت مناسب وارد عمل شد و همه را آزاد کرد و به آنها اسلحه داد و مردم داخل قصر شدند و همه سربازان را از بین بردند و فقط سلطان مانده بود و می خواست فرار کند. امّا مردم او را گرفتند و پیش آن مرد مبارز بردند. آن مرد گفت : نظر تو درباره یک شمشیرزنی چیست؟ اگر تو برنده شدی می توانی بروی و اگر برنده نشدی کشته می شوی. سلطان هم قبول کرد و به این ترتیب سلطان شکست خورد و برنده نشد که ناگهان از خواب بیدار شد. و به این ترتیب این رویا هم به پایان رسید. حسن حاجی بیگلو

مجلات دوست کودکانمجله کودک 83صفحه 4