مجله کودک 83 صفحه 13

لبخند دوست «گریۀ سه نفر» مترجم : ماندانا راد روزی پیرزنی نامه ای از پسرش که در شهر دوری زندگی می کرد دریافت کرد. از آن جا که پیرزن سواد خواندن نداشت ، جلو در خانه ایستاد تا وقتی رهگذری از آنجا عبور می کند نامه را برایش بخواند. طولی نکشید که یک سامورایی از راه رسید. وقتی به نامه نگاه انداخت ، اشک از چشمانش جاری شد و به تلخی شروع به گریستن کرد. پیرزن که بهت زده شده بود پرسید «اتفاق بدی برای پسرم روی داده است؟» اما سامورایی فقط گریه می کرد. پیرزن بیچاره فکر کرد که اتفاق وحشتناکی باید برای پسرش پیش آمده باشد. به خاطر همین او هم شروع به گریه کرد. اندکی بعد ، یک فروشنده دوره گرد از راه رسید. وقتی که دید دو نفر با هم گریه می کنند ، او هم پهلویشان نشست و شروع به گریه کرد. مردی که از آنجا می گذشت جلو آمد و علت را پرسید. فروشنده دوره گرد اولین نفری بود که پاسخ داد و گفت «درست یک سال پیش ، راه افتادم تا اجناس سفالی بفروشم ، اما از بخت بد همه این کالاهای باارزش را شکستم. همان موقع می خواستم گریه کنم ، اما چون خیلی درگیر جبران خسارتم بودم ، مجبور شدم این کار را به وقت دیگری موکول کنم. اینجا که رسیدم دیدم این دو نفر گریه می کنند و ناگهان به یاد آوردم که هنوز گریه نکرده ام. بنابراین تصمیم گرفتم این کار را الان انجام دهم ، به همین دلیل است که گریه می کنم.» سپس پیرزن گفت : «من نامه ای از پسرم دریافت کردم. از این سامورایی خواستم تا آنرا بخواند. او شروع به گریه کرد. من فکر کردم که باید چیزی بدی در نامه نوشته شده باشد. به این جهت شروع به گریه کردم.» و سرانجام سامورایی دهانش را باز کرد و گفت : «اگر راستش را بخواهید ، من در جوانی خیلی کم درس خواندم به طوری که نتوانستم این نامه را بخوانم. از خودم خجالت کشیدم و شروع به گریه کردم.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 83صفحه 13