مجله کودک 127 صفحه 12

شهرام شفیعی قصه دوست ماری که به بم رفت این قصه درباره یک مار است. یک مار به اسم «مارماری». مارها جانوران عجیبی هستند. آنها با آدم ها فرق های زیادی دارند. مارها را با کلفتی و درازی بدنشان اندازه می گیرند. اما آدم ها چیزی به اسم شناسنامه دارند! آدم ها را با شناسنامه اندازه می گیرند! کلفتی «مارماری» به اندازه گردن یک قهرمان وزنه برداری بود! «مارماری» مثل بقیه مارها بود. یعنی گاهی لباس های کهنه اش را دور می انداخت. یک چیز خنده دار درباره مارها: لباسی که مارها دور می اندازند هم شلوار است هم پیراهن. یعنی پیراهن و شلوار مارها فرقی با هم ندارد! لباس مارماری هم شلوار بود هم پیراهن و هم کفش! یک روز «مارماری» توی صحرا مرد دوچرخه سواری را دید. مرد تشنه بود. مارماری به او گفت: «من دو تا سکه طلا یک ساعت زنگ زده و یک قوطی نوشابه دارم». مرد دوچرخه سوار گفت: «توی این صحرای بی آب و علف، تو گنج بزرگی داری». مارماری گفت: «قوطی نوشابه مال تو«. مرد گفت: «وقتی دیدم یک مار حرف می ز ند تعجب کردم. اما تو گنج خودت را به من بخشیدی. بنابراین تو یک مار معمولی نیستی». مارماری گفت: «عوضش دوچرخه ات را به من قرض بده. می خواهم کمی دوچرخه سواری کنم». مرد گفت: «تو نمی توانی دوچرخه سواری کنی». مارماری گفت: «راست می گویی. من فقط یک پای دراز و یک کله هستم! با اینها نمی شود دوچرخه سواری کرد». مرد گفت: «من غیر از این صحرا جایی را ندیده ام. دوست دارم همه جا را ببینم. اول مرا به سینما ببر. دوست دارم فیلم ببینم و آب میوه ام را با نی بخورم!»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 127صفحه 12